چنین گفت پرومتئوس: امید

پاندورا…

بدن من، سالیان سال است که دیگر بدن نیست؛ بیشتر به زندانی می‌ماند که روحی فرسوده را در خود حبس کرده. استخوان‌هایم زیر فشار زمان ترک برداشته‌اند، اما هرگز فرو نمی‌ریزند. گوشت تنم بارها و بارها دریده شد، پرندگانِ ابدیت، جگرم را هزار بار بلعیدند، و هر بار دوباره رویید، همچون تمسخری زنده از جاودانگی.

تو نمی‌دانی چه معنایی دارد که درد، پایان نداشته باشد؛ که زخم هرگز فرصت بسته شدن نیابد؛ که سوزش و بریدگی، همچون نفس کشیدن، بخشی همیشگی از بودن شود.

پاندورا، هر تپش قلبم، میخی‌ست در سینه‌ام؛ هر دم و بازدم، آتشی‌ست که ریه‌هایم را می‌سوزاند.

جاودانگی، نه سکون آرام در دل ستارگان، بلکه جریان سمّی‌ست که در خون من می‌چرخد.

این زخم‌ها را خدایان تنها بر تنم ننهادند؛ در روانم هم نشاندند. و من، هر روز، از نو کشته می‌شوم، بی‌آنکه مرگ رحم کند.

شاید آدمیان در رنج خویش فریاد می‌کشند، و بعد در آغوش خاک آرام می‌گیرند.

اما من، نه می‌توانم فریاد برآورم، چرا که آسمان گوش شنوایی ندارد؛

و نه می‌توانم بمیرم، چرا که مرگ از من می‌گریزد، گویی که از طاعونی نفرین‌شده.

تو می‌گویی امید در جعبه‌ات باقی ماند. چه امیدی؟

امید برای آنان که می‌میرند، دارویی‌ست شیرین. اما برای من، جز زهری کشنده نیست.

امید مرا نمی‌رهاند؛ مرا در همان زنجیر جاوید نگاه می‌دارد، مرا وادار می‌کند هر بار دوباره برخیزم، در حالی که استخوان‌هایم خرد شده، در حالی که آتشم از درون، خاکسترم کرده است.

پاندورا…

جاودانگی من چیزی جز یک جهنمِ زنده نیست؛

هر لحظه‌اش زخمی تازه است، هر نفسش خنجری نو.

و من، در میان این شکنجه‌ی بی‌انتها، تنها می‌مانم؛

بی‌مرگ، بی‌آرامش، بی‌نجات.