مدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
چنین گفت پرومتئوس: حسادت
«پس تو هنوز در کمین ایستادهای، ای حسد—بیشکل، بیزمان، بینیاز از گرسنگی و تشنگی، بیهدف مگر برای انکار. من سایهات را پیش از آنکه نخستین شعله از آتشدان برخیزد، احساس کردهام. تو زاده نشدهای؛ تو صرفاً هستی، همچون سرمایی که در کمین مینشیند آنگاه که خورشیدی خاموش گردد.
نه عشق میشناسی، نه نفرت، نه امید—تو تنها برای ویران کردن وجود داری. آنگاه که آتش رو به آسمان میجهد، تو به پایین زمزمه میکنی. آنگاه که نور به سوی بیکران میتند، تو در مشت خویش میفشاری. تو رقیب من نیستی، حسد، چراکه رقیب پیروزی میطلبد. تو در پیِ پیروزی نیستی؛ تنها در پیِ انکار هستی.
من آتش را از وادیهای سکوت گذراندهام، از زنجیرها، از نگاه سرد خدایان. در هر گامی که برداشتم، تو بودی، میجویدی و میگفتی: چرا آتش باید به جایی تعلق داشته باشد؟ چرا آتش باید اصلاً باشد؟ و با اینهمه، من همچنان گام برداشتم.
اگر میاندیشی که برای انسانها میروم، سخت در خطا هستی. نه. ناتوانیشان، جنگهایشان، جرقههای کوتاه عمرشان—بارِ مرا نمیسنجند. من میروم زیرا خودِ آتش حرکت را میطلبد. آتش برای سکون زاده نشده، نه برای آنکه در معبدی زندانی گردد، نه برای آنکه در اجاقی پنهان شود. بلکه به سان رود است، و رود باید روان باشد.
و تو، حسد—تو نمیتوانی روان باشی. تنها میتوانی بچسبی. تو بر آتش میپیچی نه برای بهرهبردن، نه برای پرستش، نه حتی برای نابود کردن؛ بلکه برای خفه کردن حقیقتِ بودنش. تو نه میخواهی بسوزی، نه خواهان دیدن سوزش هستی؛ تنها محو شدن را میخواهی، حذف چیزی که هست.
اما این را بدان: تو نمیتوانی این روایت را پاک کنی. آتش پیشتر از المپ، پیشتر از زنجیرهای من، پیشتر حتی از زمزمهی توست. آتش همان جنبشِ هستیست، و من پیک آنم. من آن را برای خود نگاه نمیدارم؛ نمیتوانم. او در من میسوزد، و من در او.
پس دنبال کن مرا، حسد. مرا تا ژرفاهای بیانتها دنبال کن، تا تاریکیها، تا رژهای بیپایان که فرجامی برایش نیست. تو همیشه در پشت سر خواهی بود، دندان بر ردّ نور میسایی. اما هرگز نخواهی بلعیدش. چراکه هر بار بر آن یورش بری، شعله دوباره میجهد، دورتر از دسترس تو.
و اگر روزی فرا رسد که من نیز فرو ریزم، گامهایم بلرزد، و کرکس دیگر گوشتی برای دریدن نیابد—باز آتش خواهد رفت. چراکه من ارباب او نیستم. من تنها دستی بودم که مدتی او را حمل کردم.
و تو، ای حسد—بی آنکه چیزی برای دنبال کردن داشته باشی چه هستی؟ بیشعلهای که بر آن سایه افکنی، بیحرکتی که انکارش کنی، تو هیچ نیستی. تو پژواک تهیِ نیستی هستی. و تا زمانی که آتش روان است، تو جز سایهای نخواهی بود که چیزی را تعقیب میکند که هرگز خاموش نخواهد شد.»
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاکستر زخمی-۲
مطلبی دیگر از این انتشارات
چنین گفت پرومتئوس: سستی
مطلبی دیگر از این انتشارات
جاده ابدیت - ۳