مدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
چنین گفت پرومتئوس: غرور
غرور… ای شعلهی ازلی، ای فرمانروای دلهای یاغی. تو در برابر زمان خم نمیشوی و در برابر یأس سر فرود نمیآوری. آنجا میایستی که همهچیز فرو میپاشد. تاجی هستی بر سرم نهاده که زیر سنگینیاش میلرزم، با اینهمه رهایش نمیکنم. در گوشم نجوا میکنی که رنج شکست نیست، دگرگونیست؛ که زنجیر پایان نیست، بلکه یادگار است. درونم میسوزی همچون هستهی خورشید؛ پرتوی که هم میسوزاند و هم میآفریند.
بیرحمی… مرا از آرامش در تسلیم بازمیداری، به بخشش میخندی، فرمان میدهی که راست بایستم؛ حتی آنگاه که گوشت تنم از هم میگسلد و استخوانهایم زیر بار سکوت خرد میشوند. آنجا که درد، رهایی را فریاد میزند، تو جاودانگی را میطلبی. آنجا که ناتوانی به فراموشی پناه میبرد، تو پایداری را میخواهی. و چنین است که هر سپیدهدم، هر شب بیپایان، دوباره برمیخیزم تا دوباره درهم شکسته شوم، چون تو خواستهای.
اما بگو، ای غرور—آیا تو هرگز خسته نمیشوی؟ آیا ابدیت استخوانهایت را نمیلرزاند؟ آیا چون من، به پایانی مشتاق نیستی؟ یا شاید از عذابم تغذیه میکنی، از نافرمانیام نیرو میگیری، و با هر زخم، فروزانتر میشوی. اگر چنین است، پس ما بستهایم، من و تو، جداییناپذیر. من ظرف توام، قربانگاهت، کورهات. و تو—شکنجهگر من، همدم من، ستمگر من.
حتی در نفرت نیز نمیتوانم رهایت کنم. بیتو به خاکستر فرو میپاشم، بینام و بیخاطره. با تو، رنجم آتشی میشود که هیچ دست آسمانی توان خاموشیاش را ندارد. بگذار جهان در برابر من سنگ برافرازد، بگذار زمان بندهایم را سختتر کند—من باقی میمانم. من تاب میآورم. و در تاب آوردن، همهی مقدسات را به سخره میگیرم.
مرا ببلع، ای غرور، سراپایم را ببلع. شعلهی جاویدانت را با زخم بیپایانم درآمیز. بگذار سرسختیام چنان بدرخشد که حتی فرشتگان نیز نگاه بگردانند. اگر بناست ویران شوم، بگذار ویرانهای باشم که فریادش از هر آسمانی بلندتر برخیزد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
جاده ابدیت - ۲
مطلبی دیگر از این انتشارات
بار ناکافی بودن
مطلبی دیگر از این انتشارات
درون من