مدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
چنین گفت پرومتئوس: پرومتئوس
من نه پیامبرم، نه قدیس. نه برگزیدهی آسمانیام، نه حاملِ وحی. تنها انسانیام که چشمانش پیش از آنکه زمان مقرر فرا رسد، گشوده شد. انسانی که دید آنچه را دیگران از آن روی برمیگردانند، شنید صدایی را که در هیاهوی جهان گم شده بود، و سکوتی را لمس کرد که دیگران با آن خو گرفتهاند، گویی جزئی از هستیست.
آتش را دزدیدم، اما نه از آسمان، نه از کوههای بلند افسانه، که از عمق تاریکترین گوشهی وجود خودم. شعله را در کف دستانم گرفتم، نه برای جاودانگی، نه برای پرستش، بلکه برای یک لحظه نور. لحظهای که در آن، حقیقت بیپرده میایستد، بیهیچ آرایشی، بیهیچ وعدهای.
اما حقیقت، زبان ندارد. تنها زخم است؛ زخمی بیمرهم، زخمی که هرچه آن را بیشتر بفهمی، بیشتر در عمق جانت ریشه میدواند. و من، حقیقت را نه از سر کنجکاوی، که از سر گرسنگی خواستم. گرسنگیِ دانستن، حتی اگر هر لقمهاش، تکهای از روحم را ببلعد.
نفرین من دانستن نیست؛ تحمل دانستن است. دیدن خاموشی امید در چشمان دیگران، لمس یأسی که هنوز نامی ندارد، شنیدن خفقانی که کسی حتی تلاش نمیکند آن را بشکند. این نفرینیست که با انتخاب آغاز شد، اما اکنون انتخابی در آن نیست.
شانههایم زیر باری خم شدهاند که خود بر دوش نهادم، نه برای نجات خویش، که برای آنان که نمیدانند دارند در آتشی بیصدا میسوزند. من نه ناجیام، نه قربانی. تنها تماشاگر آگاهیام در تماشاخانهای مملو از چشمان خاموش. میدانم صدایم به دیوارها میخورد و بازمیگردد، اما باز هم فریاد میزنم، زیرا سکوت، ستم است.
صخرهام از جنس کلمات است. واژههایی که هر روز بر شانهام سنگینی میکنند. عقابم تردید است، که هر شب از روحم تغذیه میکند. و زنجیرم اشتیاقیست بیپایان؛ اشتیاقی برای فهم، برای پرسیدن، حتی اگر پاسخی در کار نباشد.
محکومم—به اندیشیدن، به نوشتن، به جستوجوی چیزی که شاید هرگز وجود نداشته باشد. اما همین «شاید»، همین تردید کوچک، چون جرقهای در دل تاریکی، مرا زنده نگاه میدارد. دوباره، و باز هم دوباره.
این است نفرین من. و من، با غرور، با آگاهی، و با تمام سوختنم، آن را به دوش میکشم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چنین گفت پرومتئوس:گرسنگی بی انتها
مطلبی دیگر از این انتشارات
چنین گفت پرومتئوس: حرص
مطلبی دیگر از این انتشارات
جاده ابدیت - ۲