از موسیقی، فرهنگ، هنر و زندگی مینویسم و ترجمه میکنم.
رنج، عشق، التیام: به روایت نیک کیو
آلیس، هنری و ساسکیای عزیز
واکنش من به مصیبت هایی که در زندگی پیش میان همیشه یک چیز بوده: آفریدن. این چیزیه که بارها در زندگی من رو نجات داده. وقتی اوضاع خراب می شد من به سرعت تصمیم می گرفتم که کتاب بنویسم، تور بذارم یا موسیقی بسازم. من خودم رو پشت این کارها قایم می کردم و سعی می کردم از هر چیزی که داره تعقیبم می کنه و دنبالم افتاده یک قدم جلو بزنم.
برگرفته از سایت Red Hand Files، مکاتبات نیک کیو و هوادارانش
به شهادت بسیاری از کسانی که به کنسرت های نیک کیو رفته اند، این اجراها چیزی بیشتر از صِرف اجرای موسیقیاند: آنها از نوعی تجربهی روحانی صحبت میکنند. نوعی هالهی قدسی که موقع اجرا کیو را در بر میگیرد و او را بالا میبرد. اما این استعلا دقیقن به گونهای اتفاق میافتد که احساس وحدت و یکیانگاری با آن موجود قدسی هر لحظه تقویت شود: نیک کیو مدام دستانش را به سمت مخاطبانش میبرد، میان آنها راه میرود و میخواند، دستانشان را میگیرد و روی قلبش میگذارد (در اجراهای Higgs Boson blues و هنگام خواندن «میتونی ضربان قلبمو حسی کنی؟/Can You Feel My Heartbeat)، آنها را میبوسد و همهی اینها با نوعی ژست پارادوکسیکال انجام میشود: صمیمیت از سانتیمانتالیسم و ریا خالی میشود. او همزمان که در نقش گردانندهی اجرا تمام اجزای اجرا را مو به مو کنترل میکند، ابایی از درهمریزی ساختمان مرسوم یک اجرای راک ندارد. بله، ما عادت کردهایم به دیدن اجراهایی که در آن راک استار خود را میان جمعیت فریادکش میاندازد و در یک خروش جمعی، در یک تخلیهی همگانی انرژی گروه با مخاطب یکی میشود. اما کاری که نیک کیو میکند بردن این ارتباط به مرحلهای دیگر و برکشیدن آن به مقام یک تجربهی استعلایی است. اجزای این ساختار برکشنده همانقدر که در موسیقی کیو و بد-سیدز نهفته است، در شخصیت و بازی/Act او روی صحنه نیز ریشه دارند. تجربهی کاتارسیس، همواره ملغمهای از خوف و همدردی است. در آن لحظه که سوژه خود را کاملن حل شده در روایتی میبیند که در حال تماشای آن است و تبدیل به چیزی دیگر میشود، میدانیم همواره پیشتر خوفی و هراسی وجود داشته و همین ترس برانگیزانندهی نوعی احساس قدسی است. آنکه در حال بازی است، مدام بیننده را میان همدردی و اطاعت تاب میدهد و راز گیرایی و جذابیت یگانهی اجراهای نیک کیو نیز در همین نکته نهفته است. مقداری فن بازیگری، موسیقیای که هیچگاه از کنترلش خارج نمیشود و اگر هم خارج شود به بخشی از برنامه بدل میشود و ارتباطی در میانهی خوف و امید با مخاطب خود. مجموعهای از موسیقی و متدهای کمخرج اجرا که به قول خود نیک کیو باید تجربهای دگرگون کننده/Transformative باشد.
احساس وحشت در تماشاگر نوعی سرسپردگی را در او به وجود میآورد. در صحنهای از فیلم بیست-هزار روز روی زمین که بخشی از زندگی کیو را در آستانهی انتشار آلبوم Push the Sky Away و ضبط قطعات آن نشان میدهد، گفتگوی بانمکی میان کیو و الیس بر سر اجرایی از نینا سیمون در میگیرد:
- نیک: اون اجرا رو یادته؟ اجرای نینا سیمون
- ورن: اوه آره
- نیک: خدایا محشر بود
- ورن: آره... بین خیلی از اجراهایی که دیدم این یکی از بهترین چیزایی بود که دیدم.
- نیک: یادته قبل از اینکه شروع کنه آدامسشو از دهنش در آورد و بعد با انگشت چسبوندش به پیانو…
- ورن: اون آدامسو من هنوز تو خونهم دارم.
- نیک: جدی؟ برش داشتی؟
- ورن: آره... یادمه یکی قبل از اجرا بهش گفت چیزی نیاز ندارین دکتر سیمون؟ چیزی نمیخواین براتون بیاریم؟ و سیمون هم برگشت گفت یکم شامپاین، یکم کوکائین و چنتا سوسیس میخوام!... سریع براش آورد و اونم یه خندهای کرد و گفت: مرسی! بعد مشغول شد و سریع هر سه تا رو بالا انداخت.... من هیچ وقت تماشاگرایی مثل اون اجرا ندیدم. انگار از سر و کول هم بالا میرفتن.
- نیک: اون خیلی ترسناک بود... وحشتناک بود. میومد لبهی استیج و زل میزد به تماشاگرا.
این تجربهی شخصی هر دو دوست از استیلای بیچونوچرای خانم سیمون بر اجرا و مخاطبان، مصداق همان تجربهی دگرگونکنندهای است که آنها در کارهای خود و تجربهی نزدیک با هوادارانشان به دنبال آنند.
حسی که در سایت RedHandFiles پیدا میشود شاید در هیچ صفحهی دیگری نباشد. نامههایی بین یک هنرمند و مخاطبانش که از چیزهای خیلی پیش پا افتاده و شاید مضحک ("برامون یه جک تعریف کن" یا "از اینکه مردم این سوالات احمقانه رو ازت میکنن خسته نمیشی؟" یا "تا کی باید تنها بمونم؟") تا سوال و جوابهای جالب توجه دیگر را میتوانید در آن پیدا کنید. در حقیقت این نامهها همان چیزهاییاند که شما برای نزدیک شدن به فلسفهی نیک کیو و برای بهتر شنیدنش به آن نیاز دارید. کلمات کیو مهربانند و او از اینکه خودش را، اشتباهاتش را و متدهای زندگیاش را با مخاطبان نادیدهاش به اشتراک بگذارد، ابایی ندارد. مثلن اینکه ما بدانیم یکی از کتابهای مورد علاقهی نیک کیو منطق الطیر عطار نیشابوری است یا اینکه به عقیدهی کیو فیلم "کسی از گربههای ایرانی خبر ندارد" بهمن قبادی یکی از بهترین فیلمهای راک ان رول تاریخ است و در پاسخ به چند هوادار ایرانیاش حرفهایی از امیدواری برای اجرا در ایران میزند و... همه و همه شاید برای مخاطبان ایرانی کیو بسیار خواندنی و لذتبخش باشد. کیو در نامههای خود در ارتباط با موضوعات و مباحث مختلفی حرف میزند. برای مثال بخشی از پاسخ او به این سوال را که «چرا آلبوم Ghosteen همچین آلبوم غمگینی از آب دراومده؟» را بخوانید:
... اگر غم و غصهای توی گوستین وجود داره احتمالا به این خاطره که ما اغلب به دنیای باشکوه اطرافمون بیتوجه هستیم و از کنار شگفتیهای اون بیتفاوت رد میشیم. شاید این غمی که حس میشه به خاطر فهمیدن این مسئلهس که جهان واقعن زیباست و زیباییش متعلق به همهست، اگر چشم دیدنش رو داشته باشیم. شاید به قول تو این آلبوم تسخیرکنندهای شده... شاید این آهنگها یه جور گفتگوی آزاد و رها با دنیای ارواحه و غرق شدن توی فقدان کسایی که زمانی دوستشون داشتی. شاید یه فرم روح مانندی از کسایی که از پیش ما رفتن هنوز دور و برمون زندگی میکنن و جذب فعالیت خلاقانهی ما میشن.
یا این سوال که کیو را مشخصن به پاسخ دربارهی شرایط او و همسرش پس از مرگ پسرشان، آرتور وامیدارد:
- من 16 هفته و سه روزه که فرزندم رو از دست دادم. توی سه تا آلبوم آخر شما یه جور تسلی خاطر رو پیدا کردم، من از اون دسته آدماییام که عمیقن توی حزن و سوگواری غرق میشن. جدا از این که شما از برایتون نقل مکان کردین، چطور تونستین با سوگ فرزندتون کنار بیاین؟
- لونای عزیز
من و سوزی چیزهای زیادی دربارهی ماهیت سوگواری توی سالهای اخیر فهمیدیم. ما متوجه شدیم که سوگواری چیزی نیست که شما اون رو پشت سر بگذاری؛ جای دیگهای برای ما وجود نداره که پشت سرش بذاریم و به سمت اون بریم. سوگواری برای ما تبدیل به یه شیوهی زندگی شد، یه روش برای زنده بودن، جایی که خودت رو به عدم قطعیت دنیایی که توش زندگی میکنی تسلیم میکنی؛ در حالیکه یه موضع دفاعی در برابر بیتوجهی ذاتی دنیا اتخاذ کردی. ما به چیزی بالاتر از خودمون که هیچ کنترلی روش نداشتیم تسلیم شدیم اما خودمون رو دودستی تقدیمش نکردیم. در واقع سوگواری همزمان به معنای تسلیم و مقاومته. جایی که تو اون به شدت آسیب پذیری و با گذشت زمان تو همین جایی که هستی شکنندگی وجودی خودت رو ارتقا میبخشی. در نهایت این آگاهی از شکننده بودن ماهیت زندگی ما رو دگرگون کرد و به زندگی برگردوند. ما فهمیدیم سوگواری چیزی خیلی بیشتر از یه ناامیدی سادهست. در واقع سوگواری چیزهای زیادی تو خودش داره: شادی، همدلی، همانندی، اندوه، خشم، لذت، بخشش، مبارزهطلبی، حقشناسی، بیم و هراس و حتی یه جور آرامش خاص.سوگواری برای من و سوزی به یک جور نگرش تبدیل شد، یه سیستم باورمندی، یه دکترین_ ساکن کردن آگاهانهی خودِ شکنندهمان که توسط فقدان کسی که دوستش داشتیم و از دستش دادیم به نوعی غنا پیدا کرده و محافظت شده. در آخر باید بگم سوگواری یه مفهوم کلیه. تو ظرفها رو میشوری، تلویزیون نگاه میکنی، کتاب میخونی، با دوستات صحبت میکنی، تنها یه گوشه میشینی و تصمیم میگیری نقل مکان بکنی و در همهی این حالت ها تو سوگواری. سوگواری هر اون چیزیه که از طریق زخمهای این جهان که تمومی نداره توی ذهن ما بازنوازی میشه. یادمون میاره که ما هیچ کنترلی روی اتفاقاتی که در حال وقوعه نداریم و به محض اینکه با این ضعف خودمون روبرو بشیم،همین ضعف رو میتونیم بعنوان یه جور آزادی معنوی تلقی کنیم.
و شاید این پاسخ او به سوال کوتاه «تا کی باید تنها بمونم؟» بخشی از فلسفهی او در باب هنر و خیال پردازی و آفرینش را برای خواننده مشخص کند:
- لیلی عزیز
تنهایی و تنهاماندن دو تا مفهوم خیلی متفاوت با هم هستن. (نیک به دو کلمهی انگلیسی Aloneness و Loneliness اشاره میکنه.). من بیشتر زمانم رو به تنهایی میگذرونم، همیشه همینجوری بودم. من یاد گرفته ام که تنها بودن همونقدر که ممکنه برای بعضی ها عجیب و دردناک باشه، مفهومی پر از معنا و افشاگری دربارهی خود آدمه. برای من، تنهایی همون جاییه که جوهر وجودی هر کس رو تقویت میکنه. تنهایی قلمروی شیاطین و فرشتگان ناگهان و حقایق خام و بیپردهست، یه مکان ساکت و تسخیرکننده، جایی برای فهم چیزهای پیشبینی ناپذیر. جایی که توش تو پرده رو از روی خودت میندازی و میشی خودت. ممکنه چیزی غم انگیز یا ترسناک باشه و گاهی همزمان این حس ها رو بهت تلقین کنه، ولی با این وجود درون این تنهایی حسی از امیدی پنهان هست که قدرت بزرگی رو توی خودش داره... در مقابل این مفهوم "تنهاماندن" وجود داره که همون تنهاییه که توش تو انتخابی نداشتی. موقعیتیه که به تو تحمیل شده و دستهای تو توش بستهست.
آنچه نیک کیو را از بسیاری جهات با سایر راک-استارهای دوران ما متمایز میکند، علقهی شدیدش به نوشتن و خیالپردازی است. اگر برای آفرینش هر هنرمند قلمرویی منحصربهفرد در نظر بگیریم، آن قلمرو به نحوی از انحا با فرآیند خیالپردازی ارتباط مییابد. هنرمند محسوسات را توسط قوهی خیال خود به سطح هنر برمیکشد و اجازه میدهد تا جهان ناشناخته سایهاش را بر جهانی که خود را مدام در برابر چشمان ما عریان میکند، بگستراند. سبک حرّافانهی کیو در خواندن را که کنار بگذاریم، صرف زمان زیادی از وقتش به نوشتن را هم میتوان شاهدی بر این ماجرا گرفت که او بیشتر از یک موزیسین، یک آفرینشگر و یک هنرمند است. بعد از تجربههای وندالیستی و عجیب و غریبش در دوران جوانی با گروه The Birthday Party، تکامل و بلوغی که با هر آلبوم بد سیدز به آن دست یافت در حقیقت نمایانگر بلوغ و علو شخصیت کیو بعنوان یک هنرمند نیز هست. او که در مصاحبهای در پاسخ به این سوال که چرا آهنگهای غمگین میسازید گفته: «به نظرم باید برید و از امثال بروس اسپرینگستین بپرسین که چرا آهنگای شاد و خوشحال میسازه.» تمی ملنکولیک را همواره در آثارش حفظ کرده است. تمی که بخشی از کاراکتر نیک کیو است و او به جای مغلوب شدن به این حزن درونی، آن را گرفته و در پروسهی آفرینشگریاش از آن بهره میبرد.
کِیو که زمانی یک نوجوان هروئینی خشمگین و معترض بود، امروز به پیرمردی گیاهخوار و آرام تبدیل شده. چیزی که در تغییر و تبدیل یکی از مشهورترین آثار کارنامهی بد سیدز میتوان رد آن را گرفت: The Mercy Seat. نسخهی استودیویی این اثر مربوط به آلبوم Tender Prey در سال 1988 است که پس از آن به پای ثابت اجراهای بد سیدز تبدیل شد و حتی جانی کش هم آن را کاور کرد. اما گذر زمان تشویش و سرمای این قطعه را از آن گرفت و نسخههایی که گروه در دوران جدید فعالیت خودش از این آهنگ اجرا کرد، لطافت و زیبایی منحصربهفردی را به نمایش میگذارد. بشنوید اجرایی از قطعهی The Mercy Seat را از آلبوم اجرای زندهی بدسیدز در KCRW به سال 2013: اینجا
- مجموعه ای از بهترین آهنگ های گروه Nick Cave and the Bad Seeds را بصورت پلی لیستی در اسپاتیفای به انتخاب مجله ی پاراساندر گوش کنید: اینجا
مطلبی دیگر از این انتشارات
...و باد که موهای علفزار را میبافد
مطلبی دیگر از این انتشارات
دربارهی سفرهای مایلز دیویس به پاریس
مطلبی دیگر از این انتشارات
از بتهوون تا مَسیو-اَتَک به روایت ترومپت