از موسیقی، فرهنگ، هنر و زندگی مینویسم و ترجمه میکنم.
«15 آلبوم پراگرسیو راک/متال و پست راک از سال 2019»
گروه فرانسوی کلون را پیش از این قرارداد تازهاش با لیبل شناختهشدهی Kscope کمتر کسی میشناخت. گروهی با هفت آلبوم منتشر شده که از سال 1995 کارش را آغاز کرد. اما در هشتمین آلبوم خود به نام Le Grand Voyage به جمعی اضافه شد که در آن نامهایی مثل آناتما، کاتاتونیا، استیون ویلسون و ریورساید به چشم میخورند. بگذارید همین ابتدا بگویم که تا مدتها بعد از اینکه سینگلی از این آلبوم به اسم Yonder را گوش کردم و از قضا خوشم هم آمد، به خاطر لوگوی بیریخت و کاور آلبومی که نشان از کج سلیقگی آنها داشت، آلبومشان گوشهی هاردم خاک میخورد و رغبتی برای گوش کردنش نداشتم. اما برای آماده کردن این لیست آلبومهایم را جمع و جور کردم و Le Grand Voyage را از ابتدا تا انتها دو بار گوش کردم: یک ترکیب تازه در مسیری که گروههایی مثل Shamrain یا Airbag در آن قرار داشتند. کلون بیشتر از آنکه در هوای پراگرسیو راک پرسه بزند، در آلبوم Le Grand Voyage دارد دِینش را به یک جور آرت-راک سنگین مودی/Heavy Moody Art Rock ادا میکند اصلن بهترین توصیف از آلبوم را خودشان توی یکی از قطعات آلبوم انجام دادهاند: Sad and Slow/غمگین و آرام. دیگر چیز بیشتری برای گفتن نمیماند.
من ابایی ندارم از اینکه بگویم بیگ-بیگ-ترین بزرگترین بازمانده از نسل غولهای پراگرسیو راک بریتانیاست. همان غنا، همان اصالت و همان طعم غلیظ موسیقی فولکلور بریتانیا که در پراگرسیو راکِ یِس، کینگ کریمسن، جنسیس، اِلپ، جتروتال و خیلیهای دیگر نمود داشت، گویی در کارهای بیگ بیگ ترین بهترین تکامل ممکن را انجام داده است. Grand Tour دوازدهمین آلبوم این دایناسورهای بریتانیایی است و برای منی که جسته گریخته با کار آنها آشنا هستم، بهترین اثرشان. به یک دلیل مشخص این آلبوم را دوست دارم: سازبندی بینظیر و تنظیمهای درست آن. جوری که پا را از یک آلبوم پراگرسیو-راک صرف فراتر گذاشته و نشان میدهد بر دقت، وسواس و تجربهی فراوانی تکیه زده است (چیزی که برای مثال در آلبوم سال 2019 Karfagen اصلا نتوانستم پیدا کنم. و بسیاری از آثار پراگرسیو راک دیگر، که اصلا به فکر وسواس شنونده نیستند!). بله، آنها هیچ وقت مزهی دهان من نبودهاند، اما این باعث نمیشود از یک "تور موسیقایی عظیم" و خوشتراش، همچون آن آپولوی چنگ به دست روی کاور آلبوم خودم را محروم کنم.
راستش سالهاست مخاطب پیگیر پست-راک نیستم و از این بابت تقصیری ندارم. هر سال که میگذرد نه تنها حس میکنم تعداد آثار دندانگیر و به قولی شایان توجه کمتر و کمتر میشود، بلکه آن گروههای محبوبم از دوران نوجوانی هم خودشان را توی همان گذشتهی خوبشان خاک کردهاند و یا تکرار میشوند و یا شبیه به همدیگر. مثال نمونهاش موگوای که حتی میتوانستم با آلبومهایی مثل یانگ تیم یا حتی HWNDBYW آن را جلوی خیلیها علم کنم و بگویم: ببینید، پست راک این است. از طرف دیگر تب پست-راک با نوعی شیوهی زیستن، تیپ و استیل گره خورده که چندان میانهای با آن ندارم. از همین روست که به یک بدبین تمام عیار نسبت به این ژانر (اگر بتوان به آن گفت ژانر) تبدیل شدهام. در این میان اما اگر کاری- ولو با همان ساختار قدیمی و تکراری- بتواند به معنای واقعی برایم شورانگیز باشد، به گوش دادن به آن ادامه خواهم داد. The Last Second دومین آلبوم یک گروه ناشناختهی یونانی به نام Their Methlab چنین خاصیتی برایم داشت. بهتان رک خواهم گفت که حس من نسبت به بسیاری از گروهها نوستالژیک است-مثل خودتان! آنهایی که دیگر نیستند و فکر میکنم اگر بودند چه موسیقیها نمیساختند و "چه شورها بر نمیانگیختند!". گروه خدابیامرز Daturah هم برایم یکی از همینهاست که با آن دو آلبومش من را مجنون خودش کرده بود. این یونانیهای جوان هم در وهلهی اول من را به شدت به یاد داتورای عزیز انداختند و البته موسیقی سنگین و لاینهای فازی (Fuzzy) گیتار مخصوصن در قطعهی Arctic Funk پست-متال/استونر راک دلخواهم از گروه توندرا را برایم تداعی کرد، و از همین رو موسیقی سنگین و تاریکشان به دلم خوش نشست.
پ.ن: کلایمکس نهایی قطعهی Muktuk را سعی کنید با صدای بلند و با همهی جزئیات نویزی آن گوش کنید و حظ ببرید.
در دنبالهی آلبوم قبلی این لیست، چند سالی هست که به شخصه صداهای خوبی از موسیقی راک یونان میشنوم. امسال Mother of Millions، این پراگ-بازهای آتنی هم با آلبوم Artifacts اضافه شدند به لیست علاقمندیهایم. آرتیفکت به عبارتی میشود سومین آلبوم این گروه بعد از حدود 12 سال فعالیت و معیار خوبی دستمان میدهد برای سنجش بلوغ گروه. وکال آقای پروکوپیو به وضوح یادآور آینار سولبرگ وکالیست گروه لپروس است ولی موسیقی کمتر شیطنتهای لپروسی را در خود دارد و به قول خودشان میخواهد "همانقدر که سنگین است، سینماتیک هم باشد". در هر حال آرتیفکت را تنها میتوان متشکل از المانهای موسیقی پراگرسیو-متال دانست و نه یک اثر که حتی بتواند هواداران این ژانر را راضی کند. وایبهای پست-متال و حتی گوتیک آنهارا از یک گروه پراگرسیومتال صِرف جدا میکنند. اما چه اهمیتی دارد؟ مهم ارائهی اثری است که تاثیرگذار باشد و از المانهایش خوب بهره ببرد. اگر کیبرد را فاکتور بگیریم آن وقت مادر-آو-میلینز شباهت بسیاری به پاین اپل ثیف پیدا میکند. همان فلوی بیدردسر و بازیهای ظریف با الگوهای ریتمیک که درام از پسش بر میآید و همان حضور ملنکولیک پیانو که گرایش رایج به اتمسفریزه کردن موسیقی را در این گروه هم نشان میدهد (گوش کنید Nema را از همین آلبوم، ترکی بعنوان یک اینترلود).
«اگه میخوای آدم بهتری باشی، مجبوری با شیاطین درونت روبرو بشی.» این توضیح مختصر و مفید آقای Stéphane Paut شاید نه فقط محوریت و موجودیت گروه کوچک فرانسوی Alcest را، که بخش عمدهای از فلسفهی موسیقی متال را هم به زبان ساده دارد بیان میکند. با اینکه خیلیها Alcest را نمیشناسند اما علاقمندان به موسیقی پست-راک و بلک-گیز خوب حواسشان به این دو فرانسوی هست. در این دههی اخیر تقریبن هر چیزی که آنها منتشر کردهاند- از Les Voyages de l'Âme در سال 2012 گرفته تا همین آلبوم آخری، Spiritual Instinct- به شدت مورد توجه قرار گرفته است. اما فرقی که Spiritual Instinct با بقیه دارد در بالانسی است که میان گروه اولیه (که برآمده از صحنهی بلک متال فرانسه بود) و گروه متاخر برقرار میکند و انگار آب یخی است که شنونده بعد از گوش کرده به 5 آلبوم قبلیشان- که به گرمای جهنم میمانست، اگر چه رفته رفته آتشش کمتر و کمتر گُر میگرفت- مینوشد. بله، آنها خیلی پیش تر از اینها بلک متال را رها کردند و از ترکیب و تلفیق آن با شوگیز و فولک-متال و پست-راک به فرمول یک معجون موسیقایی مختص خودشان رسیدند. اما اگر آلبوم قبلی، Kodoma، ادعای بازگشت به ریشههای تاریک و این صحبتها را داشت و "تنش/Tension" را در موسیقی آلبوم میشد با کمترین دقت و توجه هم متوجه شد، در آلبوم آخر دیگر از این خبرها نیست. بله تاریک است، اما تاریکیای که قرنهاست گویی سرجایش مانده، یک تاریکی کهنه که دیگر ترسناک نیست. Alcest در این اثر غریزهی روحانیاش را از بند زمین رها کرده و انگار با آن در آسمانها سیر میکند.
پراگبازها هر چقدر هم با لپروس مشکل داشته باشند و آنها را دمدمیمزاجترین گروه پراگرسیوراک/متال معاصر خودمان بدانند، باید در برابر صدای بینظیر آینار سولبرگ سر تعظیم فرود بیاورند. اگر نمیدانید داستان از چه قرار است و هنوز با جادوی صدای او آشنا نشدهاید، لپروس در آلبوم جدید خودش یک Hit درستوحسابی برایتان دارد: Below اولین آهنگ آلبوم Pitfall و اولین سینگل منتشر شده از این اثر را بشنوید و ببینید چطور صدای فالستوهای اوجگیرندهی آینار تا ساعتها توی سرتان خواهد چرخید که میخواند:
And I will lie, lie
Keep it all together
Lie, lie
ممکن است بپرسید برای معرفی Pitfalls چرا یکراست رفتم سراغ وکالیست و هنر او. به یک دلیل ساده: پیتفالز اساسن آلبومی وکال-محور است و نقش پررنگ وکال تقریبن همهچیز را در آلبوم تحت شعاع خودش قرار داده. آنها هم در پشت سر گذاشتن وکال هارش و روی آوردن به پراگرسیو راک مسیری رفتهاند مثل اوپث. اما با وجود سرسختی آن سوئدیها در حفظ استخوانبندی معماری گوتیک قصر موسیقاییشان، این نروژیها در هر آلبوم از زیربنا یک خانهی موسیقایی جدید بنا میکنند.
اگر دنبال ریفهای سنگین و پلیریتمهای معرف ژانر در پیتفالز میگردید، این آلبوم خیلی شما را راضی نخواهد کرد. اما دست خالی هم برنخواهید گشت: Foreigner با مدت زمان ۴ دقیقه کوتاهترین آهنگ آلبوم است اما ریف کشندهاش برای یک هوادار کلاسیک به اندازهی کافی هیجان انگیز خواهد بود. قطعهی معرکهی By my Throne هم از دیگر سو عطش شنونده را به بازیهای سنکوپیک ریتم و هارمونیکهای وهمانگیز وکال سیراب خواهد کرد.
پ.ن: در نسخهی دلوکس آلبوم یک قطعهی Bonus هم هست که نباید از دست داد. یک کاور تروتمیز و اتمسفریک از شاهکار مَسیو-اتک، Angel.
«زندگی مثل یه چرخ میمونه. دیر یا زود به جایی برمیگردونتت که ازش شروع کرده بودی.» این جملهای از استفن کینگ است که الهام بخش نامگذاری گروه Wheel شده است. اگر اسمشان شما را یاد تول میاندازد، باید موسیقیشان را گوش کنید. این فنلاندیهای تازهکار سال گذشته اولین آلبوم بلندشان به نام Moving Backwards را منتشر کردند؛ کاری که میتواند ما را به روزهای Ænima و Lateralus ببرد. قطعهی دوم آلبوم به روشنی Ticks & Leeches را یادمان میآورد و آن قطعهی آخر آلبوم به اسم Lacking که دیگر یک کلکسیون 9 دقیقهای از همهی کارنامهی تول است. اصلن خودشان هم اعتراف کردهاند که از بس برای آلبوم جدید تول انتظار کشیدهاند که به سرشان زده یکی برای خودشان بسازند. ولی خب چه میشود کرد؟ حتی تقلید از تول هم زیباست و شنیدنی و اگر میخواهید نگارندهی این لیست را به هواداری متعصبانه از گروه نامبرده(!) محکوم کنید بهتر است این کار را بکنید. بله ما هواداران از بازیهای ماسکولار درام و بیس، آنطور که دنی کری و جاستین چنسلر از پسش بر میآیند سیراب نمیشویم و هر گروهی هم میخواهد این کار را بکند [فکر میکنید از پس همچو کاری برآمدن آسان است؟!] ما با آغوش باز و کلههای چرخان در هوا از آنها استقبال میکنیم.
هواداران پروپاقرص گروه پورتیسهد حتمن آلبوم Out of Season را یادشان هست. کاری که خانم بت گیبنز به همراه یک آرتیست ناشناخته به نام Rustin Man در سال 2002 منتشر کرد و حتی یکی از قطعات آلبوم، Funny time of Year آنقدر محبوب شد که کنار کلاسیکهای پورتیسهد قرارش دادند. اما آن آرتیست ناشناخته که بود؟ آقای پُل وب، نوازندهی بیس گروه خدابیامرز تاکتاک که با نام هنری راستین-من در این آلبوم معرفی شده بود. اما این آلبوم هم کمکی به شناختهتر شدن او نکرد چرا که سالها طول کشید تا اولین آلبوم مستقل خودش را منتشر کند: Drift Code که در سال 2019 منتشر شد، در واقع قرار بود قبلتر از اینها منتشر شود اما در این سالها آقای وب بیشتر درگیر همکاریهای کوچک با آرتیستهای دیگر بود و فرصتی نداشت برای خودی نشان دادن. دریفت-کُد حاصل وسواس و هنرنمایی یک آرتیست انگلیسی است که بازماندهای است از نسل "آزادی بیان" به شیوهی تاک تاک. البته هواداران تاک تاک نباید انتظار داشته باشند با چیزی مثل Spirit of Eden روبرو شوند. دریفت-کد به قول منتقد آل-میوزیک ملغمهای است از موسیقی فولک، جز، پاپ کلاسیک، سای و پراگ و حتی در یک آهنگ هم یکجا بند نمیشود. اما صدای وب (که بعد از سالها فعالیت بعنوان آهنگساز و بیسیسیت برای نخستین بار در این آلبوم شنیده میشود) بیشتر از همه میتواند هواداران دیوید بویی را سر ذوق بیاورد. بیراه نگفتیم اگر بگوییم با وجود ناخنک زدن دیوید بویی در سرتاسر کارنامهی هنریش به سبکهای مختلف موسیقی، تاثیرپذیری پل وب از او در اولین آلبوم کاملن شخصیش چیزی بیشتر از شباهت صدای آنهاست. وقتی لفظ شخصی را برای این آلبوم به کار میبرم منظورم چیزی فراتر از اینهاست: تقریبن هر چیزی که در این آلبوم میشنوید به جز سازهای بادی و زهیها نواختهی خود راستین-من است. دریفت-کد از این منظر که ابدن آلبوم خوش خوراک و زودهضمی نیست به کارهای فولک-پراگ نقب میزند. شاید حتی اولین بار که آن را گوش میکنید از آن بدتان بیاید. اما مقاومتش در برابر سلیقهتان را جدی بگیرید. و حتی حرف من را وقتی میگویم آلبومی است که با وسواس و ظرافت بسیاری ساخته و پرداخته شده است. آن وقت است که میتوانید از موسیقی هفت-رنگ آن حظی که باید را ببرید.
یکی از عقاید عاری از منطق من که از پس اصلاحش هم بر نمیآیم این است: یک گروه یا باید اعضای کمی داشته باشد و صدایی منفجرکننده، یا اینکه تعدادشان به اندازهی ظرفیت یک اتوبوس باشد ولی صدایی که تولید میکنند به ظرافت و تمیزی یک تریوی زهی کلاسیک. طبیعتن منظورم این نیست که همواره به دنبال صدای شفاف و اتوکشیده هستم، البته که اینطور نیست. اتفاقن برعکس، به قول تد جویا از آزادی و خودانگیختگی موزیسینها در قالب یک گروه لذت بیشتری میبرم و پروداکشن طبیعی و کمتر-ضدعفونی شده را بیشتر میپسندم. اما در مورد قضاوت دربارهی گروهی با تعداد اعضای بیشتر از 6 نفر و موسیقیای که با سازهای مختلفی دارد تنیده میشود قضیه متفاوت است. لوزنس یک گروه 10 نفرهی پرتغالی است که دقیقن معیارهای من برای لذت بردن از موسیقی یک گروه 10 نفره را دارد! آنها نه تنها از دخیل کردن بافتهای مختلف موسیقی جز و راک در کارهاشان ابایی ندارند (مگر چیزی غیر از این هم برای یک گروه جز-راک فیوژن تعریف شده؟!) بلکه در تنظیم کارها هم سازها را به گونهای در کنار هم قرار میدهند که شنونده به جای ترسیدن، دستش را ببرد و صدا را بیشتر کند تا لذت بیشتری ببرد. آلبوم Saloon دومین کار این کالکتیو پرتغالی است که کمتر جایی دربارهی آن ممکن است بخوانید و بشنوید. از لحاظ فرم شاید این اثر نه به آن غلظت ماهاویشنوییها پایبند به ابزار راک (مشخصن گیتار و گیتار بیس) باشد و نه آن یکهتازی ترومپت دیویس را در کارهای فیوژنش به خاطر بیاورد. با این وجود آنقدر صداها متنوع، تمیز و پرتلالو به گوش میرسند که نه بعنوان یک گروه شاخص و ممتاز بلکه یکی که بیصبرانه منتظر کارهای جدیدش باشید و دنبالش کنید باید در نظرشان بگیرید.
جنسیس در شروع دههی هفتاد یکی از طلاییترین ترکیب گروههای تاریخ موسیقی راک را داشت. چیزی مثل تیم منتخب جهان در فوتبال؛ یک تیم استثنایی که در تمام پستها یک غول جاخوش کرده بود و هیچ کس حریفش نمیشد: تونی بنکس پشت کیبورد، استیو هکت در پست گیتاریست، فیل کالینز در پست درامر، مایکل رادرفورد بیس به دست و سوپر استار میدان که با آن ظواهر عجیب و غریب همهی توجهها را به خودش جلب میکرد، پیتر گابریل خواننده. این ترکیب اگرچه دیری نپایید و حتی در زمان خودش خیلی تحویل هم گرفته نشد اما جامهایی که با خودش به خانه برد تا دهههای بعد بعنوان متر و معیار "بازی چشم نواز در زمین پراگرسیو راک" شناخته شد. مشخصا از دو آلبوم Foxtrot و Selling England by the Pound صحبت میکنم که هر پراگ-بازی یک نسخه از هرکدام را در مقدسترین جای خانه (یا شاید هاردش!) نگه میدارد. هر کدام از اعضای این دورهی طلایی البته در سالهای بعد پی پروژههای شخصی خود را گرفتند و نسبت متفاوتی با پراگرسیو-راک و جنسیس برقرار کردند. در این میان از وفادارترین اعضا به مادر (جنسیس!) گیتاریست آرام و خجالتی گروه، استیو هکت بود که دست کم در دو آلبوم اولش نشان داد چقدر میتواند بیشتر از حتی خود جنسیس، جنسیس باشد. Voyage of the Acolyte در سال 1975 منتشر شد و بعدی، Please Don’t Touch! سه سال بعد در سال 1978. آلبومهایی که به اندازهی کافی برای جلب توجه هواداران دوآتشهی موسیقی پراگرسیو کلاسیک هستند.
سال گذشته آقای هکت بیست و پنجمین آلبوم استودیویی خودش را به نام At The Edge of Light منتشر کرد. کاری که به نظر میرسد با تمام وجود و انرژی خود برای آن مایه گذاشته و با موزیسینهایی از سرتاسر دنیا برای ساختنش همکاری داشته. برای مثال گوش کنید به ششمین قطعهی آلبوم، Shadow and Flame که با سیتار تاریک شیما موکورجه رنگ ویژهای به خود گرفته. یا ساکسفون تنور راب تاونسند در قطعهی دوم آلبوم، Beasts in Our Time که چقدر درست دلبری میکند. به این ها اضافه کنید رنگهای صوتی دیگری مثل دیجریدو، دودوک و حتی تار آذری را که مالک منصورف با چند مضراب روی سیمهای آن آلبوم را با قطعهی Fallen Walls and Pedestals آغاز میکند. گمان میکنم این آلبوم برای گیتاریست هفتاد سالهی ما مثل همان دندانی باشد که بعضیها بعد از صد سالگی در میآورند، یک امید دوباره، یک سفر سرحال و پر از انرژی که برای همراه شدن با آن نیازی نیست خیلی سلیقهی خاصی در موسیقی داشته باشید. کافیست یک فرصت 55 دقیقهای به استیو هکت بدهید که شما را مفت و مجانی در یک تور دور دنیا بچرخاند.
سوئن سالها بعنوان میانگینی از تول و اوپث برای هواداران پراگرسیو متال شناخته میشد. و اگر شما هم همان مشکلی که خیلیها با این گروه دارند یعنی فقدان هویت و روح یک گروه منحصر به فرد را داشتید زمانش رسیده که ایرادگیریتان را فراموش کنید. نُه سال روی تقویم و چهار آلبوم روی کارنامهی گروه طول کشید تا این سوپرگروه نه چندان محبوب سوئدی به آنچه میخواست برسد. اگرچه Lykaia نقطهی عطفی در کارهای گروه محسوب میشد- علیالخصوص با آن Hit بینظیر، آهنگ Lucidity- اما هنوز همه چیز خوب جمع و جور نشده بود. آلبوم چهارم یعنی Lotus انگار که بیقراری و تقلای گروهی را سر جای خود بنشاند، آلبومی است که بالاخره میتوانیم آن را یک اثر مستقل و دارای روح بدانیم و روی هرکدام از قطعاتش صحبت کنیم و مهم تر از آن، هر کدام را از دیگری تفکیک کنیم. مارتین لوپز که در سال 2006 از اوپث جدا شد مشخصن با سبک گروه به مشکل برخورده بود. دث-متال دیگر چیزی نبود که او را راضی کند و وقتی در مصاحبهای گفت: «ما (سوئن) از تول تاثیر گرفتیم اما من به تول بعنوان یک گروه نگاه نمیکنم. آنها یک ژانر هستند.» معلوم بود که دارد کدام طرفی حرکت میکند. اگر بخواهم مثال ملموسی از این تغییر ساختاری بدست بدهم قطعات سوم و چهارم لوتوس بهترین انتخاب خواهند بود: در martyrs همان ریفهای پیچیده و گرووهای کلاسیک گروه هم با وکال ملودیک آقای Ekelöf و هم با پیانوی آقای Åhlund جوری تقطیع و ترکیب میشوند که مزهای متفاوت با هر آنچه پیش از این از سوئن شنیدهایم بدست بدهند. از طرفی قطعهی هم نام آلبوم، Lotus هم که به نظر خواست گروه برای تکرار موفقیت Lucidity از آلبوم قبلی به نظر میآید، با سولوی گیتار گیلموری آقای فورد شنونده را میخکوب میکند. اما برای من این آلبوم در ایدهآلترین لحظهی خود با قطعهی پایانی آلبوم، Lunacy تعریف میشود که با آن ریف ملودیک و کورس آشنای خودش وسوسهام میکند یک بار دیگر آلبوم را از اول تا آخر گوش کنم. و مهمتر از همه دیدم که آن حسی که بعد از شنیدن آلبومهای قبلی داشتم، یک جور پخش و پلا بودن صداهایی که گوش کردهام، نوعی عدم انسجام و همان فقدان روح و احساس واحدی که یک آلبوم بعنوان واحدی از فرم هنری به آدم میدهد به کلی از بین رفته و جایش را یک صمیمیت و رفاقت تاثربرانگیز با یک گروه خوب، اگرچه نه خیلی خاص، گرفته است.
خب اینجا چیزی داریم که شاید علاقمندان به موسیقی هوی-پراگرسیو را بتواند راضی کند. اگر فکر میکنید واژهی متال چندان برازندهی گروههایی مثل تول یا اوپث [متاخر] نیست پس باید Sermon را جدی بگیرید. سرمون معجونی از کاتاتونیای سرد و غمگین و ریفهای سنگین و درُن-محور موسیقی پست-متال ارائه میدهد. جایی دیدم که سبک این گروه را اکسپریمنتال متال نوشتهاند. من چندان نمیپسندم این گروه تازه-کار را با این عنوان بشناسم. اگر چه که آنها در این اولین آلبومشان در سوراخ-سنبههای سبکهای موسیقی متال گردش میکنند – از بلک متال در آهنگ The Contrition گرفته تا پراگرسیو متال در The Descend- اما این تجربه و حتی آلترناتیو مشخصی برایشان محسوب نمیشود. آنها به وضوح جا پای پدربزرگهایشان را دنبال میکنند؛ گروههایی مثل کاتاتونیا، اوپث، اکتبر تاید و حتی گروههای فرعیای که در دههی نخست قرن بیست و یک گرد این گروهها روی کار آمدند. از خوما و آئوریا گرفته تا پست متال اتمسفریک و نوینتر سوارم-آو-دِ-سان. اما از غرغرها که بگذریم میماند یک آلبوم درست و حسابی و دارک برای کیف کردن. با یک وکال خوب که گاهی حتی شما را یاد روزهای خوب ماریوز دودا در ریورساید میاندازد، تا گیتارهای وحشی، خشن و سنگینی که به همراه درام حرفهای این گروه جوان از آلبوم Birth of the Marvellous یک کار اتمسفریک متال درست و درمان میسازند.
سیزدهمی باید با بقیه فرق کند؛ درست است؟ برای علاقمندان به موسیقی متال نباید چنین حرفهایی خرافات محسوب شوند و در این یک مورد هم که شده من بعنوان یکی از تحسین-کنندگان [و نه هواداران] موسیقی اوپث شما را دعوت میکنم به باور کردن این گزاره که: سیزدهمی واقعن با بقیه فرق میکند. دیگر حرف زدن از پوست انداختن اوپث و کنارگذاشتن گرول-خواندن توسط آقای اوکرفلت و ناله و زاری کسانی که با گوست-ریوِریز زندگی میکردند، نخ نما و قدیمی شده. همهچیز از همان طرح جلد آلبوم سال2011 آنها، "میراث" مشخص بود: درختی که ریشه در دوزخ دارد و کلههای سخنگوی اوپثیها که در جایی شبیه به باغ عدن به جای میوههای درخت زندگی نشستهاند. اجازه بدهید موضعمان نسبت به این تغییر نگرش را برای خودمان نگه داریم و اعتراف کنیم که: چه قدیمیاش باشد و چه این جدیدش، اوپث نظیر ندارد. حالا سرمان را بچرخانیم و روی این جدیدترین شاهکارشان متمرکز شویم. از کسانی که با In Cauda Venenum مشکل دارند باید پرسید: از اوپث چه میخواهید؟ اگر تکرار گذشته [دور یا نزدیک، فرقی نمیکند] را میخواهید که آقای اوکرفلت در هر مصاحبهاش تکرار میکند که قرار نیست چیزی را تکرار کنیم. هویت اوپث برای من همیشه یک صفحهی دو رنگ دوار از زمختی و لطافت بوده و پیچیدگیهایی که از "میراث" به این طرف، بر خلاف تول (که ریتمیک است بیشتر پیچیدگیهایش) یا دریم-تیَتِر ( که همه جوره پیچیده و دیرهضم است)، روی کورد پروگرشنها و ریفها و چهارچوب ملودیک قطعات متمرکز میشود. حالا باید ببینیم در آلبوم جدید با چه چیزی روبرو هستیم. آلبومی که در دو نسخه با زبانهای انگلیسی و سوئدی منتشر شده است و این خودش خبر از یک اتفاق ویژه میدهد. آیا باید به این آلبوم لقب "پراگرسیوترین" کار اوپث تا کنون را بدهیم؟ پاسخ صددرصد مثبت است. شما قطعهای مثل "شارلاتان" را کجا پیشتر شنیده بودید؟ یا از آن پرلود محشر "باغ لذات دنیوی" که اشارهای به شاهکار هیرونیموس بوش نقاش هلندی دارد. راستی شما موسیقی بهتری برای توصیف آشفتگی، شرارت و جنون جاری در نقاشی بوش سراغ دارید؟ بله شاید آلبومی مثل Sorceress که رسمن ادای دینی بود به موسیقی پراگرسیو-راک به مذاق من هم بیشتر خوش آمد نسبت به این آخری. اما عظمت شرارتبار اوپث را چه کنیم؟ این بیماری مسری ما را وادار میکند که در برابرش زانو بزنیم و تسلیم باشیم.
خاطرم هست خیلی سال پیش یک بار در میان گپ و گفت با یکی از دوستانم بحث به موسیقی کشید و احساسی که میتواند القا کند. مثل همیشه چندتایی کار دم دستم داشتم که با آن بتوانم منظورم را برسانم. یکی را که خیلی بیشتر از همه دوست داشتم برایش فرستادم و این توصیه را هم ضمیمه کردم که: «بذار صُب زود، وقتی آقتاب داره بالا میاد گوش کن و طلوع رو باهاش نگا کن.» و اضافه کردم که: «گروه خیلی خوبی هم هست، بقیهی کاراشو گوش کن.» دوستم رفت و بعد از چند روز با شوق و ذوقی آمد که "دیگر طلوع خورشید با این آهنگ لعنتی برایم معنی پیدا میکند" و اینجور صحبتها. اسم آن قطعه Pour More Oil بود و اسم آن گروه Her Name is Calla. و بله، متاسفانه و متاسفانه باید بگوییم اسمش این "بود". آنها برای انتشار پنجمین آلبوم استودیویی خودشان در سال 2019 به یک بیانیهی مختصر اکتفا کردند: «این آخرین آلبوم ماست. ساختنش تقریبن دو سال طول کشید که خیلی بیشتر از چیزی بود که انتظار داشتیم. هر آنچه در توان داشتیم برای این کار گذاشتیم و امیدواریم شما از نتیجهاش لذت ببرید.»
خب، درون آلبوم چه خبر است؟ تقریبن هر خبری که از یک آلبوم Eclectic انتظار دارید که از پست-راک و ایندی راک و الکترونیک هر آنچه میخواسته برداشته و پای همهی آهنگها هم البته امضای خودش را زده. HNIC از همان اولش هم برای من یک گروه Borderline بود، چه در خود موسیقیاش (نگاه کنید چطور یک ملنکولی غمناک را در کنار دیستورشنهای مخرب و سینثهای بیس سنگین کنار هم میگذارد- برای مثال در A Modern Vesper) و چه خود گروه. آنها از معدودگروههایی بودند که نیوزلترهاشان را مدام از طریق Bandcamp دریافت میکردم و در جریان کوچکترین فعالیتهاشان بودم. با این وجود آنها روی یک خط ماندن و وفاداری به یک صدای ویژه را دوست نداشتند و گرایششان به تجربه/Experimentation در موسیقی باعث شده بود مدام روی مرز تمام تواناییشان قدم بردارند (طبعن این توصیف مربوط میشود به برداشت من از موسیقی آنها. شاید این وسط من هستم که در برابر آنها علائم عشق و نفرت را نشان میدهم: هرچقدر دو آلبوم اولشان را دوست داشتم با Navigator و A Wave of Endorphins نتوانستم ارتباط بگیرم).
اگر سالها بعد بپرسند که سال موسیقایی 2019 را با چه اتفاقی به یاد میآوری جواب من بی هیچ شک و شبههای یک کلمه خواهد بود: تول. بله، خیلیها هم بودند که از Fear Inoculum چندان راضی نبودند- من مطلقن در این دسته نیستم. خیلی مشخص است؟!- و عدهای غیر-هوادار که حتی اسم تول به گوششان نخورده بود هم اولین واکنششان بعد از گوش کردن به کل آلبوم- که حدس میزنم یکی از عذاب آورترین کارها برایشان بوده باشد- این بود که: «این دیگر چه جور موسیقی بی سر و تهیست؟ همهی آهنگها شبیه به هم هستند!». آنها هم البته تا حدی حق دارند. 13 سال دوری از تمام مارکتها و حتی حضور نداشتن در سرویسهای استریم خیلیها را و حتی یک نسل را از گوش دادن به یکی از بینظیرترین گروههای تاریخ موسیقی راک محروم کرد. و حالا تول را میبینیم که به یکباره به جایی صعود کرد که جایگاه ستایششدهترین ستارهی موسیقی پاپ این سالها است. بله، تول در بیلبورد توانست با تیلور سوییفت یقه به یقه بشود و حتی مغلوبش کند و این اصلن اتفاق کوچکی نیست. اما اجازه بدهید از جو ساخته شده پیرامون آلبوم دور شویم و ببینیم اصلن با چه چیزی طرف هستیم. در قیاس با آلبومهای قبلی گروه به وضوح صدای Fear Inoculum آنها را در آستانهی دههی پنجاه زندگیشان نشان میدهد: جیمز مینارد کینن آرام است، آرامتر از همیشه. خبری از فریادهای خشمگینش نیست و بیشتر موعظه میکند؛ موعظههایی پیچیده. موسیقی هم بطور کلی تب و تاب کارهای قبلی را ندارد و این جنبش و حرارت موسیقایی ظرافت بیشتری به خود گرفته. جوری که برای هر شنوندهای معلوم میشود که نت به نت و ضرب به ضرب ثانیههای Fear Inoculum بطور دقیق و با وسواس بسیار طراحی و خلق شده است. اما همانقدر که مینارد خودش را کنار کشیده، آدام جونز (گیتار) مجلسآرایی میکند. آدام جونز محشر است، پرستیدنی است در این آلبوم. نمیتوان روی یک قطعه انگشت گذاشت و گفت: این، اینجا بهتر از همهجاست. اما قطعهی پایانی آلبوم، 7empest انگار که زمین نبرد آدام جونز باشد یک تنه همهی حریفانش را شلاق میزند: او تنها و ما همه. دنی کری (درام) و جاستین چنسلر (بیس) هم آنقدر بینقص و پرشور همراه با یکدیگر پیش میروند و عضلات گروه را نشان شنونده میدهند که حرفی نمیتوان زد. بخش پایانی قطعات Descending و Invincible به خوبی این موضوع را تایید میکنند که اگر روایتی هست (و حتمن هست؛ اصلن همهی لذت موسیقی تول به این است که از ابتدا پای روایت آنها بنشینی، خودت را دست آنها بسپاری و ببینی چطور اوج میگیری) در خط مقدم آن، "درهم تنیدگی بیس و درام" قرار دارد که آن را پیش هم میبرد و به در و دیوار هم میکوباند.
- هر 15 آلبوم را می توانید در کانال تلگرام من دانلود کنید: اینجا
مطلبی دیگر از این انتشارات
...و باد که موهای علفزار را میبافد
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپرا در جهنم | بخش سوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
لیدل ریچارد، معمار آتشین راک اند رول، در سن 87 سالگی درگذشت