روزنامهنگار و پژوهشگر مطالعات فرهنگی، علاقهمند به سینما، ادبیات، عکاسی، فلسفه، جامعهشناسی و کارآفرینی
ترجمهی کتاب کارخانه از هیروکو اویامادا
سال ۱۳۹۹، همزمان با همهگیری کرونا در ایران و جهان، تصمیم گرفتم چند ماه به خودم استراحت بدم. سعی کردم افکارم رو مرتب کنم. برای خودم هدف تعیین کرده بودم و قصد داشتم رویاهام رو زندگی کنم. یکی از مهمترین اهدافم در اون سال و سالهای بعدش، ترجمه کتاب بود که متاسفانه هیچوقت سرانجام خوبی نداشت و من خیلی زود درگیر کار و زندگی بیحاصل روزمره شدم.
امروز بعد از دو سال فهمیدم یکی از کتابهایی که ذوق ترجمه و چاپ شدنش رو داشتم، توسط فرد دیگری ترجمه و منتشر شده. حسرت میخورم که چرا نتونستم به کاری که دوستش داشتم پایبند باشم و ترجمههام بیمصرف شدند. برای اینکه کمی از بارِ سنگینی که روی دوشم هست، کم کنم و مرهمی روی زخم درونم بذارم، بخشهایی که ترجمه کردم رو اینجا منتشر میکنم. شاید این کار باعث بشه حالِ بد امروزم کمی بهتر بشه....
کارخانه.....
هنگامی که درِ زیرزمین را باز کردم، فکر کردم میتوانم بوی پرندگان را حس کنم. « سلام، من برای مصاحبه ساعت دو اومدم» این را به زنی گفتم که اضافه وزن داشت و زیر تابلویی که پذیرش خدمات چاپی خوانده میشد، نشسته بود. بدون آنکه نگاهم کند، سرش را تکان داد و گوشی تلفن را برداشت. به دهانش که کلمات «ملاقاتکننده ساعت دو شما اینجا است» را بیان میکرد، خیره شده بودم. رژ لبش در برخی قسمتها پاک شده بود. گفت:« الان پیش شما میآیند» و در همان لحظه او روبهروی من بود؛ مردی خشن با چهرهای مستطیلی. همان موقع تشخیص دادم چه چیزی در دستش است؛ پاکت درخواست کارم.
او گفت:« به اداره خدمات چاپی خوش آمدید. من گوتو هستم. ممنون که تشریف آوردید.» در جواب گفتم:« ممنونم، یوشییاما هستم.» صورتش قرمز بود و چشمهایش سایه انداخته بودند، سفیدی چشمهای او به زردی میزد و عنبیهاش گشاد شده بود. شاید مست بود. شاید هم این نشانهای بود از اینکه مدیران میانی به خاطر کار زیاد فاقد زندگی و روح هستند.
گوتو، من را به جایی برد که آن را اتاق کنفرانس میخواند ، جایی که به هیچ وجه یک اتاق واقعی نبود. آنجا بیشتر شبیه به فضایی تقسیم شده بود که نزدیک در و روبهروی میز پذیرش قرار داشت. او من را به طرف یک مبل دونفره چرمی هدایت کرد و من کیف چرمیام را که همیشه در مصاحبهها با خود میبردم، کنارم گذاشتم. حرفم را دوباره تکرار کردم:«من یوشیکو یوشییاما هستم، ممنون برای پذیرفتن ملاقات حضوری». سر و صدای زیرزمین واضحتر شنیده میشد. اما این صدای صحبتکردن یا زنگ تلفن نبود. صدای ثابت وزوز و همهمه ماشینها بود. او در جوابم گفت:« دیدار با شما باعث افتخاره، لطفا راحت باشید و امیدوارم ناراحت نشید از اینکه هنگام صحبت باهاتون، درخواستی که دادید رو مرور کنم.» کاور درخواست کارم را خواند:« نام: یوشیکو. نام خانوادگی: یوشییاما. اسم شما خیلی رایج نیست. هرچند حدس میزنم شخصی به اسم مِی یوشییاما هم وجود داره. دربارهاش شنیدید؟ »
« نه، اینطور فکر نمیکنم.»
سپس گوتو شروع به شمارش کرد:« یک، دو.... و الان میشه ششمی» میدانستم او توجهش به چه چیزی جلب شده. از زمان فارغالتحصیلی، من پنج شرکت را ترک کرده بودم. این کار، ششمی میشد. سوابق تحصیلی و تجربیات کاریام در بخشهای حاشیهای فرم استخدامی بودند. علاوه بر این، من سه صفحه از سوابق کاری که در گذشته داشتم را به فرم اضافه کردم که شامل زمان شروع و پایان کار میشد. او میتوانست ببیند که من در هیچ شغلی بیشتر از یکسال دوام نیاورده بودم. بیشتر آنها را پس از شش ماه رها کرده بودم. « لطفا اجازه بدید توضیح بدم....»
« میدونم. نتونستید با شرایط کنار بیاید. ساده است. بعضی وقتها مسائل قابل درکند، بعضی وقتها قابل درک نیستند. بعضی وقتها کاری از دست شما برنمیاد، اهمیتی هم نداره که چقدر تلاش کرده باشید. بهم اعتماد کنید. من همه این چیزها رو دیدم.... بگذریم. چطوره شما حرفتون رو با صحبت درباره خودتون شروع کنید و بهم بگید که چرا فکر میکنید برای این موقعیت مناسب هستید.»
« بله، حتما. خب. من در دانشگاه علوم انسانی خوندم. تحقیقاتم متمرکز بر زبان ژاپنی بود. به طور خاص، علاقهمند به شیوه ارتباط انسانها هستم. در حین انجام پژوهشم، درباره استفاده از زبان در رسانه چاپی کنجکاو شدم. مخصوصا مجذوب تاثیرگذاری عبارات خاص و ساختار جملهها شدم. در حالت ایدهآل، دوست دارم در زمینهای کار کنم که به کاربردی کردن این پیشزمینه کمک کند. به همین خاطر برای این موقعیت شغلی درخواست دادم. یادم میآید جوانتر که بودم آگهی تلویزیونی و تبلیغاتی را دیدم که در اینجا برای محصولات ساخته شده بود. فکر کردم در اینجا کار کنم چون به استانداردهای بالایش چه از نظر فناوری و چه از نظر اخلاقی مشهور است.» او گفت:« بله» « بله»
این اولین باری نبود که به آن کارخانه میرفتم. زمانی که دانشآموز ابتدایی بودم از طرف مدرسه برای سفری علمی به آنجا رفته بودم. زنی که کلاه کوچکی روی سرش داشت اطراف موزه را به ما نشان داد و گردشی در کارخانه داشتیم. آن روز با جعبهای که به عنوان سوغاتی به ما داده بودند و روی آن عکسی از کارخانه چاپ شده بود، به خانه رفتم. داخل آن یک جامدادی پارچهای با یک خودکار دو رنگ و تعدادی مداد اتود، به همراه جعبهای از بیسکویتها قرار داشت که شبیه دیکشنری، ماشینهای مسابقه و صدفهای دریایی بودند. بچههای دیگر بیسکویتهایی با طرحهای متفاوت گرفته بودند. بیسکویتهای آنها شکل خانهها، برجها، دایناسورها و صورتکها بود. در آن زمان کارخانه بزرگ به نظر میرسید، شاید بزرگی آن اندازه دیزنیلند بود. سوغاتیهای کارخانه هم به اندازه سوغاتیهای دیزنیلند خوب بودند. در مسیر پیادهروی از پارکینگ تا کارخانه، بزرگسالانی را میدیدیم که همه نوع لباسی پوشیده بودند؛ کتوشلوار، بارانی، کتهای آزمایشگاهی. وقتی میان آنها قدم میزدم، به ساختمانهای کارخانه نگاه سریعی کردم اما نمیتوانستم چیزی فراتر را ببینم. فرقی ندارد کجای این شهر باشید،در مدرسه، فروشگاه یا هر کجای دیگر، شما همیشه در حصار کوهها قرار گرفتهاید. اما کارخانه هیچچیزی اطرافش نداشت. یا بهتر است بگویم در محاصره چیزی به غیر از کوهها بود. چیزی بزرگتر و دورتر.
تماشای کارخانه به عنوان یک بزرگسال باعث نشد احساس کنم کوچکتر شدهاست. در عوض، بزرگتر هم شدهبود. اثرگذاری کارخانه در شهر آنقدر زیاد بود که نمیشد آن را نادیده گرفت. در هر خانهای، حداقل یک نفر از اعضای خانواده در کارخانه کار میکرد یا یکی از سهامداران یا شرکتهای تابعه بود. ونها و کامیونهایی که لوگوی کارخانه را داشتند در هر خیابان قابل مشاهده بودند. والدین بلندپرواز، پیش از آنکه بچههایشان بتوانند لوگو را بخوانند، با دست به آنها اشاره میکردند تا شغلی را در آنجا پیدا کنند. پدر و مادرم اینطور نبودند، ولی وقتی برادرم از دانشگاه فارغالتحصیل شد شغلی را در یکی از شعب کارخانه پیدا کرد که در قلب شهر قرار داشت، او تمام روز با کامپیوتر کار میکند. تقریبا عجیب به نظر میرسد که من چطور توانستم پنج شغل در اینجا داشته باشم بدون اینکه حتی برایشان کار کرده باشم. شاید اینطور به نظر برسد که داشتم کارخانه را نادیده میگرفتم ولی واقعا اینطور نبود. من همیشه نگاه مثبت و روشنی به کارخانه داشتم، حتی وقتی در کودکی برای بازدید به آنجا رفتم. شاید در ناخودآگاهم فکر میکردم لیاقت کار در جای مهمی را ندارم. حالا، برای دومین بار در زندگیام برای مصاحبه به اینجا آمده بودم. گوتو درخواست شغلیام را در دست داشت که بدون انتظار جواب، ایمیل کرده بودم. ایده برادرم بود. او به من گفت نیازی نیست نگران خرج زندگی باشم. اما ظاهرا او از من ناامید نشده بود و فکر میکرد یک کار واقعی پیدا میکنم. او آگهی مربوط به این شغل را به طرفم پرت کرد و گفت:« یوشیکو، تو باید برای این درخواست بدی. این یه موقعیت دائمی در کارخانه است. تنها چیزی که نیاز داری یه مدرک تحصیلی چهار ساله است.»
وقتی داشتم درباره چگونگی ترک هر کدام از پنج شغل قبلیام توضیح میدادم، گوتو صبورانه به حرفهایم گوش میداد. در تمام موارد، من مورد تایید بودم. تقصیراتی داشتم ولی کارفرمایان سابقم هم نقشی در بیرون آمدن زودهنگامم داشتند. گوتو معمولا کلمات حمایتکنندهای چون کهاینطور یا آهان میگفت. سپس زنی که اضافه وزن داشت وارد شد. این بار رژلبش بیعیب و نقص بود. زن گفت:« گوتو سااااان، شورای شهر، خط سه.» آن موقع بود که فهمیدم چرا باید مصاحبهّها در اتاقهای جداگانه انجام شوند، چون از مزاحمهای غیرضروری جلوگیری میشد. گوتو به سمت من برگشت و گفت:« حرفت رو همینجا نگهدار» بعد بلند شد تا به تلفن جواب دهد. فکر کردم او هیچ چارهای نداشت. به هرحال، از شورای شهر تماس گرفته بودند.
« خب، یوشییاما سان» گوتو پس از پاسخگویی به تلفن برگشت و از نو شروع به صحبت کرد. « نظرتون درباره کارمند قراردادی چیه؟ این یه لیست دیگه است. یه لحظه، براتون پرینت میگیرم.....» نمیدانستم چه بگویم. در آن لحظه احساس میکردم فریب خوردهام. اما پس از آن احساس دیگری داشتم، چیزی شبیه به رها شدگی. انگار دوباره نسبت به جهان احساس داشتم. موقعیت دائمی خوبتر از آن بود که حقیقت داشته باشد. کسی که مدرک علوم انسانی دارد نمیتواند شغلی دائمی در چنین مکانی داشته باشد و مشخص بود که این نوع کار در شرکتهای دیگر برای استخدام وجود نداشت، مخصوصا در سطح کاری من. گوتو هم واقعا با من مهربان بود. در تمام دستورالعملهای مصاحبه کاری خواندهبودم وقتی مصاحبهکننده با شما زیادی مهربان باشد، نشانه واضحی است از اینکه آن شغل را به شما نمیدهند یا حداقل شرایطشان با چیزی که در آگهی ذکر کردهاند، یکی نیست. و این دقیقا همان چیزی بود که داشت اتفاق میافتاد.
« شما اینجا در خدمات چاپی کار میکنید اما به عنوان کارمند تیم پشتیبانی. اونها به تازگی در حال استخدام کارمند قراردادی هستند. خوشبختانه شما در این موقعیت میتونید ساعتهاتون رو انتخاب کنید و این شغل براتون خیلی سخت نخواهد بود. صادقانه بگم، با توجه به سوابق کاری شما به نظر میرسه این شغل مناسب شما است. ما میتونیم در این مورد توافق کنیم. اگر این شغل رو قبول میکنید، میتونم شما رو به قسمت کارمندان پشتیبانی ببرم و به گروه معرفیتون کنم. اونها در انتهای راهرو هستند.»
انتهای راهرو آوای بدشگونی داشت. انگار آن مکان برای کارمندانی که به بنبست رسیدهاند، رزرو شده است. گوتو کاغذ چاپ شدهای را به دستم داد که توضیحات بیشتری درباره شغل جدید در آن نوشته شدهبود. بعضی از جزییات آن دقیقا مشابه موقعیت دائمی و بعضی از آنها متفاوت بودند. مثلا برای کارمند دائمی باید حداقل مدرک لیسانس داشت، اما برای این موقعیت شغلی نیازی به مدرک تحصیلی نبود. موقعیت دائمی به معنای حقوق ماهیانه بود ولی در شغل قراردادی حقوق به صورت ساعتی محاسبه میشد. ساعتهای کاری هم متفاوت بودند. کارمندان دائمی از دوشنبه تا جمعه ساعت ۹ صبح تا ۵:۳۰ عصر کار میکردند (وقت آزاد داشتند)، اما کار کارمندان قراردادی، ۳ تا ۷.۵ ساعت در روز بود (حداقل دو روز در هفته). این ساعات باید بین ساعت ۹ صبح تا ۵:۳۰ عصر پر میشد. نمیتوانستم تفاوت بین حقوق ماهیانه و پرداخت ساعتی را بفهمم؛ حداقل نه در آن لحظه. ولی مطمئن بودم که دومی خوب نیست. بخشی از من احساس میکرد بیارزش هستم، اما آنها باید نقطه روشنی را در من دیده باشند. منظورم این است که آنها هنوز هم داشتند به من پیشنهاد یک شغل میکردند. از طرفی، زندگی آسانتر میشد.
گوتو و من داشتیم به تصمیمگیری نزدیکتر میشدیم. اگر من برای کار دائمی در نظر گرفته میشدم، مصاحبه تمام میشد، بعد من خداحافظی میکردم و به خانه میرفتم. گوتو به درخواست شغلیام نگاه میکرد و چند روز بعد برای مرحله بعدی با من تماس میگرفت. آن وقت اگر آنها انتخابم میکردند، شاید مصاحبه دومی در پیش داشتم یا آزمونهایی از من گرفته میشد. اما در مورد شغل قراردادی تنها سوالی که وجود داشت این بود که من چه حسی نسبت به توضیحاتی دارم که گوتو مقابلم گذاشته. به هیچ وجه پیچیده نبود. فقط باید تصمیم میگرفتم، فرقی نداشت تسلیم میشدم یا منصرف. آیا میتوانی به این بگویی تسلیم شدن؟ در زمانهایی شبیه به این موقعیت، یک شغل، شغل است. حتی اگر پرداختش ساعتی باشد، حتی اگر دائمی نباشد، حتی اگر کار جسمانی باشد. بد نبود. برعکس، میتوانست برای من بهترین باشد.
« به طور خاص، چه نوع کاری رو قراره اداره کنم؟» « پشتیبانی»
در آن لحظه، تصورم این بود که معنای پشتیبانی چیزی شبیه به باز کردن جعبههای کاغذ و قرار دادن آنها در پرینترها یا تعویض تونرهای تمام شده کارتریج است.
شغلی که آنها برایم در نظر گرفته بودند، نابودی اسناد بود. تمام روز با یک دستگاه کاغذ پارهکن کار میکردم. عضو گروهی بودم که به آن گروه پارهپارهکننده میگفتند. ما در بخش انتهایی زیرزمین مستقر بودیم؛ در اتاقی با دستگاههای بزرگ تخریبکننده کاغذ. قرار بود این شغل من برای حداکثر ۷/۵ ساعت در روز باشد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه کرهای «سفر فضایی» - بخش اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
ترجمه کتاب کارخانه اثر هیروکو اویامادا- بخش دوم
بر اساس علایق شما
یک ماجراجویی پاییزی