روزنامهنگار و پژوهشگر مطالعات فرهنگی، علاقهمند به سینما، ادبیات، عکاسی، فلسفه، جامعهشناسی و کارآفرینی
داستان کوتاه کرهای «سفر فضایی» - بخش اول
داستان کوتاه «سفر فضایی» توسط نویسنده شناخته شده اهل کرهجنوبی به نام «سههویی چو» نوشته و در یک مجموعه داستان به نام «آدم کوتولهها» منتشر شده است. این مجموعه داستان پس از ترجمه به انگلیسی در سال ۲۰۰۶، توسط انتشارات دانشگاه هاوایی به چاپ رسید. من این داستان کوتاه را از بین داستانهای کوتاه این مجموعه انتخاب و ترجمه کردم. در ادامه ترجمه بخش اول این داستان کوتاه به فارسی را میخوانید. همچنین میتوانید این قسمت را در پادکست کافه تایپ بشنوید.
یون هو، یک به یک کتابهایش را از قفسه کتاب برمیداشت. او نمیتوانست بفهمد که چرا پسرها عروسدریایی را به سمت دخترها پرتاب میکنند؟ و چرا دخترها همین کار را با پسرها میکنند؟ وقتی به دخترها فکر میکرد، با احساسی شبیه به پرتاب شدن چیزی به سمتش میخوابید. یون هو آن دخترها را دوست نداشت و شاید همه اینها به خاطر آن بود که او هیچ خاطرهای از پایان خوشایند با آنها نداشت. پایان ماجرای آنها همیشه یکسان بود. تنها کاری که یون هو میخواست این بود که بزند زیر گریه. شاید دخترها از یون هو به عنوان فردی ضعیف یاد میکردند ولی در حال حاضر یونهو دیگر به آن لحظه اهمیتی نمیدهد. هر کتابی که بر میداشت بوی کپک میداد. جلد هرکدام از آنها سخت و سنگین بود که باعث درد در بازوهای او شد. اما یون هو میدانست که تازه اول راه است. اسلحه شاید در آخرین کتاب بین هزاران کتاب باشد. یون هو روی نردبان جا به جا شد و شروع به زیر و رو کردن کتابها در قفسه بعدی کرد. ناگهان چهره جی ساب را به خاطر آورد. یون هو از وقتی که ارتباطش را با جی ساب قطع کرده بود کاملا سرگردان شده بود. پدر یون هو این موضوع را درک نمیکرد.
یون هو ، از جی ساب خوشش میآمد. در واقع جی ساب هیچ چیزی نداشت. نه خانه داشت، نه خانواده، نه برادر، نه سازمانی که متعلق به آن باشد، نه مدرسه و نه حتی دوست. شاید فکر کنید چنین فردی آزاد است ولی جی ساب آزاد نبود. برای این موضوع دلیلی وجود داشت اما یون هو در ابتدا چیزی نمیدانست. پدر یون هو کسی بود که چنین فردی را به خانه آورده بود. او یک گدا را به خانه آورده بود؛ این چیزی بود که یون هو و خواهر بزرگترش فکر میکردند. تصویر جی ساب از داخل یک اتومبیل پدیدار میشد در حالی که میخندید. گرمای خورشید ماه ژوئن تقریبا حس میشد ولی کسی که از داخل ماشین ظهور میکرد لباس ضخیم زمستانی پوشیده بود. تمام لباسهایش مندرس بودند. لباسهایی که شما نمیخواهید بپوشید.
«تلفن!»
« من اینجا نیستم»
« خواهرته»
« بهش بگو من اینجا نیستم»
« بیخیال. اون میدونه تو خونهای. چرا گوشی رو برنمیداری؟»
یون هو نمیتوانست کاری کند برای همین از نردبان پایین آمد.
« چی میخوای؟»
« امتحان چطور بود؟»
« چی میخوای بدونی؟»
« خب، من مطمئنم که امتحان ورودی کالج رو خوب دادی. به هر حال، به نظر میاد داره دیرم میشه. یه بهونه خوب برای بابا جور کن.»
« کجایی؟»
« خیلی دور»
« اون احمقی که باهاشی کیه؟»
« چی گفتی؟»
یون هو دوباره از نردبان بالا رفت و دنبال تفنگ گشت.
«پدر حتما عقلش رو از دست داده» این چیزی بود که خواهرش میگفت. « اون دست یه گدا رو گرفته و آورده، فکر میکنی اینجا کجاست؟ قراره معلم سرخونه تو بشه. خیلی بهش نزدیک نشو. احتمالا بو میده. راستی، مراقب شپشها باش. به اون کیف بزرگ افتضاح نگاه کن. فکر میکنی چی توشه؟»
«میرم بهش کمک کنم»
«جرات داری این کارو کن»
« فکر کنم ازش خوشم میاد»
«چی!»
« ازش خوشم میاد. بابا بالاخره یه معلم خوب برام آورده»
« تو عقلت رو از دست دادی. جفتتون عقلتون رو از دست دادید.»
خواهر یون هو نقش تعیین کنندهای در تصمیم پدر برای بیرون کردن جی ساب داشت. از همان روزهای اول، او فکر میکرد جی ساب مریض است. هیچ چیزی درباره جی ساب نبود که بتواند نظر خواهر یون هو را تغییر دهد. او مرد خوشتیپی نبود و از نظر فیزیکی توجه کسی را جلب نمیکرد. افکارش بدتر از هر چیز دیگری بود. افکار او مشغول سطحی بالا بود؛ حتی اگر افکارش را برای دسترسی به سطح خواهر یون هو میرساند، او توجهی به آنها نمیکرد. از همان ابتدا جی ساب خواهر یون هو را نادیده میگرفت. با اینکه دختر زیبایی بود و از نظر فیزیکی جذابیتهایی داشت. پاهایی صاف، بازوهایی سفید، برجستگیهای متناسب و چشمان بزرگ سیاه به اندازهای کافی بود که ذهن هر کسی را به خود مشغول کند. هر کسی، به جز جی ساب.
حتی یکبار هم جی ساب به او مثل یک زن نگاه نکرد و او هم هیچوقت جی ساب را به شکل یک مرد ندید. مهمترین چیز این بود که یون هو از جی ساب خوشش می آمد. جی ساب هیچوقت روی صندلی یون هو با هدف تدریس به او نمینشست. جی ساب تا وقتی یون هو چیزی نمیپرسید به او درس نمیداد. جی ساب کتابی با عنوان « جهان ده هزار سال بعد از حالا» را میخواند. هر روز در تنهایی آن کتاب را میخواند. یون هو نسبت به آن کتاب علاقه کمی نشان داد. جهان ده هزار سال بعد در آینده هیچ ارتباطی با او نداشت. او چند ماه دیگر امتحان ورودی دانشگاه را پیش رو داشت. مشکلاتی که وجود داشت به خاطر سختی امتحان بود. همه سرفصلهای درسی دشوار بودند.
یون هو دلیلی برای تحت کنترل درآوردن این موضوعات سخت داشت. او باید در یکی از دپارتمانّهای علوم اجتماعی دانشگاهی پذیرفته میشد. دویست و پنجاه هزار دانشآموز در سراسر کشور میخواستند به کالج بروند. اما ظرفیت کلی دانشگاهها چیزی حدود شصت هزار نفر بود. با یک محاسبه سرانگشتی میشد فهمید که از هر چهار نفر، تنها یک نفر به دانشگاه راه مییافت. اما اگه تلاش بیشتری میکردی، موقعیت به کل تغییر میکرد. پذیرش دانشجوی علوم اجتماعی در دانشگاه به 530 نفر محدود میشد. برترین دانشآموزان این سرزمین از خواب شبشان میزدند تا درس بخوانند. یون هو باید یکی از آن 500 نفر میشد. این رقابتی بود که پدرش از او خواسته بود. در ابتدا همه چیز خوب به نظر میرسید. به هر حال، جی ساب آنجا بود. وقتی یون هو درس میخواند، جی ساب کتاب« جهان ده هزار سال بعد از حالا» را میخواند. یون هو به جی ساب ایمان داشت. جی ساب وقتی سال آخر دانشگاه حقوق بود، اخراج شد.
« دربارهاش بهم بگو»
« درباره چی بهت بگم؟»
« در مورد اینکه چه اتفاقی برات افتاد»
« من نظرمو بهشون گفتم و یه نفر با یه لوله فلزی از پشت سر بهم حمله کرد»
« منظورت چیه؟»
در آن لحظه چیزهای زیادی وجود داشت که یون هو نمیدانست.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ترجمهی کتاب کارخانه از هیروکو اویامادا
مطلبی دیگر از این انتشارات
ترجمه کتاب کارخانه اثر هیروکو اویامادا- بخش دوم
بر اساس علایق شما
بار دیگر: مَا رَأَیْتُ إِلَّا جَمِیلًا