نانوا هم جوش شیرین می زند...
برایم قهوه درست کن
تو برایم قهوه درست کردی
بوی قهوه
بوی تو
بوی خانه
عطاری که عطر نمی فروشد تویی...
لباس های داخل کمد
در انتظار پوشیده شدن
کهنه و قدیمی شدند
آنقدر که نیامدی
هر چه که برایت خریده بودم
دور ریختنی شدند
خاک گلدان ها را هر بار به یادت عوض می کنم
می ترسم اگر این بار هم نیایی
همه ی رُزها، زرد و خشکیده شوند
انتظار هم حدی دارد ای بی انصاف
می ترسم چشمه های ذوق و احساسم
روزی از این همه بی خبری ات
خشکیده شوند...
خنده ات را در من جا بگذار
و هیچ وقت
سراغش را از من نگیر
فکر کن آن را هم چون من
گم کرده ای
همچون من که روزی
در عصری پاییزی
تو را گم کرده ام
وقتی برای آخرین بار
می گفتی خداحافظ...
من چقدر
الکی دل خوش کرده بودم
که روزی تو را خواهم داشت
بی خبر از اینکه
تو مدت هاست که رفته ای
و من بی خودی خوشحال بوده ام
افسوس از آن همه احساس
که پای هیچ
می بایست هدر می رفت...
و من در خانه
حالم چه خوب بود
همین که به سمت تو آمدم
غربت آدم ها
در وجودم رسوخ کرد
شادمانی ام تباه شد
اینک
این غم غروب
بر من غلبه می کند...
13 مهر 1402
علی دادخواه
مطلبی دیگر از این انتشارات
فرصت کم است...
مطلبی دیگر از این انتشارات
بینهایت شبنم
مطلبی دیگر از این انتشارات
جآن من :)♡