در انتظار گودو
حرکت دایرهوار خاطره
چ چ چ، صدای برخورد قاشقی با دیواره فنجان به گوش میرسید. دختر دو چشمش را درون چای حل میکند.
پیشانیاش به سقف اتاق میچسبد و خود را آسان به مهمانیِ آسمان که فضای آنور سقف را محیط کرده میرساند.
در میان کشیدگی غبار ستارگان میرقصد، به ساعد یک دنباله دار دست میکشد و هنگامی ک به پشتش سوار شد؛ با لبخندِ رضایتی از مرکز ابرِ خاطراتش گذر میکند.
دختر در چوبی باغی را میبیند که دیوار های کاهگلی قهوهای آنرا نیمه بلعیده واگذاشتهاند. باغ در طناب خاطرات دختر میپیچد؛ برق میزند و میسوزد. هوا کماکان سرد است. روی دیوار های باغ زاغی نشسته و سیبی را نوک میزند. سیب میپرد و زاغ از دیوار سقوط میکند. دختر بالای سر زاغِ بیچاره میرود چشمانش را میشوید و به آن و پرهای سیاهش در جادهای طولانی آواز هایش را یاد میدهد.
زاغ که مُرده، همراه دختر به شب های درخت بلوط تنومدی میرسد. چمن های اطرافش را دختر با دامنِ بلند سوزن دوزی شدهی خجالتیاش مینوازد. طنین دامن دختر در سیاهی منقار های کلاغ عمق میگیرد و دختر عاشق آن زاغِ فراموش شده میشود.
قاشق به دیواره لیوان برخورد میکند، چ چ چ دختر خیرگیاش را در فنجان جا میگذارد و از پشت میزد برمیخیزد.
ریسمان قدم هاش روی سطح چوبی پارکت خانه میغلتد و به گلدانی که خاکستر مادربزرگ درآن مناجات میکند آویز میگردد. دختر پله های خانه را تا اتاق زیر شیروانی بالا میرود غبار مرطوب صندوقچه مادربزرگ را فوت میکند و فضای مقابل چشمانش را ابری آماده بارش پر میکند. از ابر میپرسد آیا تو چیزی از زاغ ها میدانی؟ ابر سکوت میکند. دختر در صندوقچه را میگشاید و گردنآویز مادر بزرگ را از میان چند حبه شیرین خاطره دیگر برمیدارد.
زنجیر به زنجیرِ شیروانیِ چوبی دو گوی گریان میشود، دختر پله هارا بالاتر میرود، قدم هاش پویش صبور گیاهی هستند که از سقف آویزان خواهد شد . دختر میچرخد تا گیاه را به سینههاش بسپرد، زاغ به خاطر او پناه میبرد. دختر در خط ایستای زمان برای دسته موهای سیاه کودکیاش اشک میریزد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
برایم قهوه درست کن
مطلبی دیگر از این انتشارات
بستری برای خودم
مطلبی دیگر از این انتشارات
کاش من یک computer بودم! ادامه بدید ...