دلتنگی

دلتنگی در شب سرد زمستانی
دلتنگی در شب سرد زمستانی


نیمه شب است. صدایی جز باز و بسته شدن گهگاه در نمی‌آید. ترانه‌ای گوش دادم و دلم یک آن تنگ شد.

دل‌تنگ خاطراتمان، روزهامان، شب‌هامان، دل‌تنگ رنگ‌ چشمانش شدم. مشکی بود، مشکیِ آسمانی. مگر مشکیِ آسمانی داریم؟ آری داریم. نام این رنگ‌ را خودم انتخاب کردم. نام این رنگ را برای چشمان او انتخاب کردم.

مشکیِ آسمانی یعنی عزیزمن، چشمانت وسعت آسمان و درخشش ستارگان را دارد. یعنی از دل مشکی چشمانت نور سپید ستارگان می‌بارد.

فراموش کرده بودم خنده‌های بلند و طولانی را، دلتنگی را، لبخند دائمی بر لبانش را. که یک ترانه یادم آورد. "به دشتی رسیدی بلندتر بخند، بلندتر بخند یاد خونه بیُفتُم" آه چقدر خنده‌ی تو زیباست.

گفتم زیباست، آگاهانه بین زیبا بود و زیباست، دومی را انتخاب کردم. نه، زیبایی خنده‌ی او به من گِره نخورده، ذاتی است. برای اوست.

این روزها فراموش کرده بودمش. گاهی از دستم در می‌رود و حافظه‌ام بر خلاف اغلب اوقات، کاملا یاری‌ام می‌کند. به یاد دارم روزی را که در بازار قدم می‌زدیم. گفت: اینجا را ببین، هر روز برای رفتن به مدرسه این مسیر را انتخاب می‌کردم. ای بی‌انصاف، نگفت اگر روزی تنها از اینجا رد شود و من نباشم خم می‌شود؟

خم از غم، خم از دلتنگی، خم برای دست کشیدن بر مسیر راه رفتن او. چند سال آن راه را پیموده بود؟ ۲ سال؟ ۳ سال؟ حتما به نبودنش فکر نمی‌کرد. چه شد که به یاد آوردم؟ یک ترانه.... آه یک ترانه "آی دل خبر اومد که دشتستون بهاره، زمین از خون فایز لاله‌زاره"