روی دیواره




سرانجام کار خود را کرد.

خودش را کشت.

در آن لحظه هیچ کس آنجا نبود تا دستش را بگیرد و نگذارد خود را سر به نیست کند.

او هم از خدا خواسته.

برای آدم بی قراری که دل از هستی خود کنده چه چیز بهتر از این تنهایی.

باز هم فریب زندگی را خورد هرچند این بار نه برای نفس زندگی بلکه بخاطر مرگ.

عکس لرزان ماه بر روی آب وسوسه اش کرد.

محو زیبایی اش شد.

پنداشت مرگ هم مانند صورت ماه زیبا و دلفریب است.

به خیال ماه بود که

خود را به آغوش چاه انداخت...

ماه در چاه...

اما در واپسین لحظه های انحطاط و سقوط،

به خود آمد و دید هیچ اثری از نگاه ماه نیست.

گرداگردش فقط و فقط آب بود

و

مرگ

و

فنا.





حال دیگر همه چیز تمام شده است...

از جلد خود در آمده ام.

من و او که عمری با هم بودیم، اصلا یکی بودیم، دیگر از هم جدا شده ایم...دو تا شده ایم.

او آنجا بر روی آب و زیر نور ماه افتاده و من اینجا ایستاده بر روی دیواره.

نه بالا روی لبه چاه و نه پایین کنار او که زمانی قالب وجودم بود بلکه در میانه ی راه .

مردد و حیران و نگران، چسبیده به دیوار ، خیره به او.

هرچند چشم او هرگز به وجود من روشن نشد در تمام سال هایی که با هم بودیم هرگز مرا ندید ولی من همیشه او را می دیدم.

آخر همنشینم بود...

لباس تَنگم بود!

نزدیکتر از خودش به او بودم.

اما اکنون برایم غریب و نا آشناست.

پوستش باد کرده و رنگ از رخش پریده.

او که روزگاری همه وجودش شور و جنبش و عزم زندگی بود حال راکد و ساکت و ساکن روی آب افتاده و چشم بی فروغش به ماه دوخته.

با من غریبه شده و من اینجا سر مرز ایستاده ام.

بین ماندن و رفتن.

اما دل از او نمی کنم.

کجا بروم بی او.

من و او همیشه با هم عجین بودیم.

جانم به جانش بسته بود . هرچند حال، جانی برایش نمانده.

دلش هوایم را نمی کند زیرا دیگر دلی برایش نمانده...

او هرگز ندانست من کیستم.

برای خودش زندگی می کرد با اینکه بی من، منی نبود...هیچ نبود.

من صفحات کتاب زندگی اش بودم و او جلد و شیرازه.

حال دیگر بندهای وجودش آرام آرام از هم می گسلد...تجزیه می شود و می پوسد.

انگار نه انگار که روزگاری بوده و زیسته.

در صحنه زندگی چه شور و غوغا هایی بر پا کرده.

چه جان هایی را به تب و تاب انداخته و چه هیاهویی براه انداخته...

حال همه وجودش سکوت است و سکون و سکوت.

اما من هستم و می مانم.

نفس من، ماندن است.

او ندانست که من آگاهی او بودم.

یک حلقه متصل به زنجیره هستی.

قطره ای از اقیانوس وجود، شعور و بقا و دوام.

من بودم که مایه حیات او بودم...اکسیر زندگی.

بی مرگ و فنا.

مرا به امانت در کالبد او گذاشته بودند تا با من به اقیانوس وجود متصل شود.

حال که از او جدا شده ام رو به فنا می رود.

اما من تا ابد می مانم.

من نیز باید بروم.

رودی که ناگزیر به اقیانوس باز می گردد تا دوباره به رسم امانت در جسم و جان دیگری، گذاشته شود.

تا مایه بقا و دوام موجود دیگری باشد.

روح فنا ندارد چراکه قطره ای از آگاهی است.

سوسن چراغچی

5 آذر 1395