فیکوس ابلق

آخرین برگ فیکوس ابلق‌اش هم افتاد. خم شد و آن را برداشت. دست به ساقه نرم شده گیاه زد. امیدی نداشت که دوباره جان بگیرد. از ریشه پوسیده بود. پرده را کشید. نور را دیگر نمی‌خواست. آخرین برگ از آخرین گیاه. لباس پوشید که از خانه بیرون بزند. آنقدر باید در را محکم می‌کشید که تق صدا کند. باز هم دلش طاقت نیاورد و باکلید قفل‌اش کرد. در راه به این فکر میکرد اگر گیاه هرزه‌ای به جای این‌ها نگه میداشت حتما الان کل خانه سرسبز بود. گیاه‌های نازک‌نارنجی و لوس. خزان کردن برایشان راحت بود. به مغازه که رسید عقیل زودتر در را باز کرده بود. کف مغازه را هم انگار تازه تمیز کرده بود و برق میزد. کمی خیس بود. این پا و آن پا کرد تا حسابی خشک شود. باز هم یکی دوجا رد پایش ماند. با شرمندگی به عقیل نگاه کرد و او هم با مهربانی سری تکان داد. پشت میزش رفت. یک دسته فاکتور روی میز بود. به همراه یک پاکت نامه. عقیل گفته بود که برایش نامه‌ای آمده. آدرس‌ فرستنده ایران نبود. به انگلیسی بدخطی نوشته شده بود. هایدلبرگ. آلمان کوچک. اولین چیزی که به ذهنش رسید همین بود. پاکت را باز کرد. کاغذ خط دار تا شده‌ای داخل پاکت به همراه یک سنجاق فلزی کاغذ.

سلام

از اینجا شروع میکنم که اولین بار در کتابخونه دانشگاه دیدمت. سخت مشغول بودی. به نظر امتحان خیلی مهمی داشتی یا شاید برایت خیلی سخت بود. ساکت از کنارت رد شدم و کتابی برداشتم و رفتم. توجه‌ام به تو به اندازه‌ای جلب شد که به بقیه. روز بعدش در سلف دانشگاه بودی. با دوستات میخندیدی. سروصدایی به راه انداخته بودین. اونجا بیشتر توجه‌ام را جلب کردی. بعد از ناهار به کافه دانشگاه رفتی. من هم اومده بودم. با عجله چای‌ات و سر کشیدی و رفتی. انگار کلاس داشتی. من هم داشتم. وقتی وارد شدم دیدم ردیف‌های وسط، کنار شوفاژ نشستی. من رفتم و عقب‌تر نشستم. هم کمی بیشتر حواسم به تو باشه هم درس رو خیلی دوست نداشتم. باز هم از باقی دنیا جدا بودی. جدی گرفته بودی درس را. بیست و دو یا سه ساله به نظر میومدی. بعد کلاس سریع رفتی. در راهرو دیدم که با یکی از دوستام سلام علیک گرمی کردی. راهش و پیدا کردم. فرداش با هم رفتیم ناهار. من، تو، دوستم و دو سه نفر دیگه. یادت میاد؟ اولین بار اونجا با هم حرف زدیم. هم رشته بودیم و سال پایینی‌ام بودی. ذوق رشته‌ات رو داشتی و با علاقه ازش حرف میزدی. فردا و پس فردایش هم همگی با هم ناهار خوردیم. چای بعد از ناهار هم در کافه دانشگاه بهش اضافه شده بود. چند وقت بعدش با دوستان قدیمم رفتم شیراز. به هر ضرب و زوری بود برات شراب شیراز آوردم. تولدت بود. کلیات حسین منزوی را کادو گرفتم. میدونستم غزل دوست داری. روش نوشتم << نام من عشق است آیا میشناسیدم؟ >>. بهم لبخند زدی. برای تولدم شال گردن قهوه‌ای رنگی بافتی. قهوه‌ایِ قهوه‌ای که نه! دورنگ بود. کوچه پس کوچه‌ها رو قدم میزدیم و دیوار نوشته‌های شهر رو میخوندیم و میخندیدی. قدم زدن‌های نامتناهی. صبح تا شب. صبحانه را جایی از شهر می‌خوردیم و شام را جای دیگه. کار خودش را کرد! اولین سفرمان به کرمان بود. چه سفری شد. شب‌ها رو تو اتوبوس می‌خوابیدیم. سر راه دو سه تا شهر و گشتیم. خوابگاه دانشگاه شیراز. حساسیتت که اونجا اشک‌ات را درآورده بود. درمانگاه رفتیم و دارو گرفتی. باغ ارم شیراز و نعناسانان. راستی چی بود؟ اسطخودوس، آره از خانواده نعناسانان بود. حافظیه و سعدی. برای اولین بار بود که اونجا بودی. ذوق و میدیدم تو چشات. سایه‌های دوتایی. کرمان و ماهان رو یادته؟ باغ شازده؟ همانجایی که میگفتن عمیق نفس نکشید. برگشت رفتیم یزد کوچه پس کوچه‌های بامزه. کوچه‌های آشتی‌کنان. لهجه‌ی بچه مدرسه‌ای‌ها که سعی در عکاسی داشتن و خیلی شیرین حرف میزدند. خیلی خسته بودیم. دلمون میخواست زودتر برگردیم. به استراحت نیاز داشتیم. بعدش درس من تموم شد. درس تو سال بعد تموم میشد. من هنوز به هر بهونه‌ای به دانشگاه سر میزدم. تا توام درست و تموم کردی. اومدیم خونتون. با پدر مادرم. مراسم کوچکی گرفتیم. خانه‌ی کوچکی هم. اولین سفرمان جنوب بود. مقصد جنوب بود. تمام شهرها را پا زدیم. همه جا توقف کردیم. هر شب رو توی یک هتلی از یک شهر صبح کردیم. ساحل بوشهر. صدای مرغ‌های دریایی. بمبک و میگو. کافه‌های شلوغ. ده یازده روز در سفر بودیم. خستگی‌هامون در شد.

اولین دعوامون یادته سر چی بود؟ سر یه گلدون بزرگ که تو دوست داشتی و خریدیش و به نظر من اهمیت ندادی. مجبورم کردی اون روکه سنگین هم بود با خودم تا خونه بیارم. تمام مسیر و غر زدم و دعوا کردیم. خونه رو پر از گلدون کرده بودی. یکبار به سختی مریض شده بودی. از بیرون که آمدم دیدم بیحال کف اتاق افتادی. ترسیدم، از حال بدت، اینکه از دستت بدهم. شیر و عسل برات درست کردم. خاطرت هست؟

آبشارهایی که با هم رفتیم. دور و نزدیک. جاده‌های جنگلی. راستی کوه‌های دوران دانشجویی رو به یاد میاری؟ همیشه کوهستان و بیشتر دوست داشتی. و بستنی را. از سرما اما بیزار بودی. همیشه سردت بود. عجیب بود! من رو چندباری به زور دریا بردی. من دریا رو دوست نداشتم. تو اما از تماشایش هم لذت میبردی. یک روز معمولی اومدی و گفتی نیستی. یک روز خیلی معمولی گفتی نمیخوای که باشی. بعد این همه سال. دیگر نمیخواستی. نميتوانستم مجبورت كنم. رهايت كردم. توام دم نزدي. رفتي. حالا من گوشه‌ي دنيا نشستم. با ياد دودهايی که از كلبه‌هاي جنگلي توي برف خارج می‌شد و تو ازشون عکس می‌گرفتی و به شاعرانگی‌اش اشاره می‌کردی. به ياد جاده‌های خاکی و بیراهه‌هایی که به هوای کشف ناکجاآبادها گز می‌کردیم. به یاد کافه‌هایی که سر می‌زدیم. به یاد گلدون‌هایی که آب دادن بهشون و گاهی وظیفه من میدونستی. به یاد سفرهای دوتایی که همیشه بهم خیلی خوش میگذشت. کل راه و گپ میزدیم. به تو هم! سفرهای دوتایی‌مان را بیشتر دوست داشتی.من بعد از تو رفتم. گوشه‌ای را انتخاب کردم. دو سال بعدش. یک سفر تنهایی! تکی!

راستی از آن گلدان بزرگ برایم بگو. حسابی رشد کرده بود. فیکوس ابلق‌مان چطور است؟