قفسی ساخته ام از دلتنگی هایم




قفسی ساخته ام
از دلتنگی هایم
می چینم
بال آرزوهایم را
تا خیال پریدن
برود از جان و دلم
من یک مرغ بی آوازم
که صدایش روزی
بی خبر
خسته شد از قفس
پر کشید و رفت
به آسمان که رسید
نغمه ای شد
شعری شد
و دیگر بر نگشت
من مرغی ام که بال هایش
پریدن از یادشان رفته است
بی صدا و بی بال
زندانی ساخته ام با دست خود
که در تنهایی هر شبم
آسمان آرزو می کنم...



آرام‌ باش
من رازم را
با گل هایی که
در باغچه ی تنهایی
که در شب های زمستانی کاشته ای
بار ها مرور کرده ام
کافیست یک بار دیگر
با همان دست های حساست
برگ های نازک رنج دیده شان را
لمس کنی
حرف هایم را
زیر همان خاک یخ زده
کاشته ام
تا روزی که برگشتی
بذر ها
در بهار بودنت
تبدیل به گل شده
و با تو صحبت کنند
بی قراری هایم را
در خود فرو برده ام
و با صدایی که در گلو خفه شده است
فریاد زده ام
اما پاسخم
سکوت بود
جای خالی تو بود
که خیلی وقت پیش
آن را
در میان باغ بی برگ خانه
جا گذاشته ای
بعد من حتما
به باغچه ی پشت خانه سر بزن
من رازم را
بار ها
آن جا
کاشته ام...




7 تیر 1402

علی دادخواه