لحظه ي خاص بارش باران

باران...

باز باران ميبارد...

شوق بي اندازه اي وجودم را فرا ميگيرد...

باران را دوست دارم اما نميدانم چرا؟

شايد بخاطر صداي آرامش بخش و زيبايش،شايد بخاطر بوي خاک هاي باران خورده که به مشامم ميرسد،شايد بخاطر باد ملايم و خنکي که صورتم را نوازش و و موهايم را شانه ميکند،شايد هم بخاطر محبت بي حد و اندازه اش اينکه روي گونه هايم مينشيند و با بوسه اي کوچک دلم را شاد ميکند...

خلاصه اينکه زمان بارش باران براي من مقدس ترين لحظه است؛لحظه اي که ميتوانم با معشوق ابدي و يگانه ي زندگي ام خلوت کنم ، تمامي غم هاي خويش را فراموش کنم و ساعت ها به جاده خيره شوم ...

به ماشين ها...به مردم...به چترهاي متحرک...

به درختان خشک و بي برگ...به مترسک ايستاده در گندمزار زرد...به ابرها...به سگ هاي بي پناه...

به کلاغ هاي مغروري که بالاي تير هاي خطر نشسته اند صداي فريادشان آسمان غمگين شهر رافراميگيرد...

به کودک کاري که خسته و گرسنه کنار جاده، زير باران،دستمال کاغذي و کبريت ميفروشد...

به پيرزني فرسوده با عصايي چوبي که قصد عبور از خيابان را دارد اما کسي کمکش نميکند...


به پيرمرد دکان دار که با عينک ذره بيني اش مشغول خواندن نامه هاي پسرش است که مدتيست به سربازي رفته...دستانش ميلرزد...اشک هايش مانند همين قطرات باران بروي نامه ميچکد و جوهر سياه خودکار روي کاغذ پخش ميشود...

آه چه غم انگيز...

دستان چروک و استخواني اش ميلرزد...

هواسرد است...

روزگار غم آلوداست...

آسمان دلگير است...

دلم به درد مي آيد...

وقتي به مشکلات مردم و زندگي سختشان مي نگرم بغض سنگيني در زندان گلويم حبس ميشود...

کاش اوضاع جهان بهتر شود...

کاش...