پیرمرد


راننده،

پیرمرد سرزنده و شادابی بود که به پاس زندگی، مسافرکشی می کرد.

خواه برای تامین معاش و خواه برای آرامش دل و جان تا پایان مسیر زندگی.

افکار پریشان، شیطانک های سمج و مزاحمی هستند که همیشه در خلوت و تنهایی و یا دوران پر رنج کهنسالی، ناتوانی و بیماری، به سراغ انسان آمده سوهان روح و روان و آسایش او می شوند و با کشانیدنش به کج راهه و بیراهه ی ناامیدی از حال و ترس از آینده، او را از مسیر تفکر درست و منطقی منحرف می کنند تا فریب بخورد و از پای در آید.

یک کلام، همانی نباشد که خدا برایش خواست.


شیطان، یگانه دشمن انسان است که برای انحراف و نابودی او، هیچ ابزار و سلاحی بجز نیرنگ و فریب، در دست ندارد.

او گاه از در سستی و ناتوانی جسم و روان، وارد می شود تا انسان را به دست خودش نابود کند.

اما این نیز چاره دارد...

هرچه باشد ما انسان ها برترین مخلوقاتیم اگر اراده کنیم.
گاه برای فرار از دشمنی نفس، کاری بهتر از آن نیست که سرگرم کار شویم...





گویا این پیرمرد نیز اراده کرده بود برای رهایی از مزاحمت خویش، به خیابان و جاده، پناه آورد.


پیکان قدیمی را می راند و برای سرنشینان حکایت ها می گفت و پندشان می داد.

هم مسافران را به مقصد می رساند و هم به جاده اصلی زندگی هدایتشان می کرد.

در طول مسیر و در حال رانندگی برایمان تعریف کرد: روزی زوج جوانی، مسافرش بودند.

مرد از او پرسیده بود: زندگی را چگونه دیدی؟

پیر دنیا دیده و سردوگرم روزگار چشیده، پاسخ داده بود: زندگی مانند لیوانی ترک خورده است که آب در خود دارد. اگر آب را بخوری، تمام می شود. اگر نخوری هدر می رود. زندگی خواه ناخواه می گذرد و به آخر می رسد.

چه بهتر که از این موهبت لذت ببری، اما لذتی آرام و سودمند و معقول.


این پیر کارکشته ، به نقل قول از رفیقی می گفت : اگر نتوانستی راهی را تا آخر بروی از همانجا که هستی بازگرد.

می گفت هیچ گاه به کاری که از عهده ات ساخته نیست پیله نکن.

بقدری شاد و خرسند و آرام بود که بجز چین و چروک های عمیق صورت و گردن و پیشانی، اثر دیگری از پیری در او ندیدم.

به دل و جان، جوان بود.

هر روز از خانه بیرون می زد تا نه به دیگران بلکه به خود، ثابت کند که هنوز زنده و تندرست و برقرار است و با تلاش برای معاش، به انسانیت خود وفادار است و همین هم بود.




پیر زنده دل، همچون پوسته ای بود که هر چه زندگی در آن انباشه، یکسر واگذاشته و شاد و سرخوش، در خیابان های زندگی می گشت، پند می داد و گَرده های شادی و امید را در دل مسافران خسته و نومید می پراکند...

سوسن چراغچی

1396


تکیه گاه را هم بخوانید.