«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
بچه فیلسوف! (۵)
به نقل از کتاب "پروژهی پدری"؛ نوشتهی جمعی از نویسندگان | بخشی از مقالهی"پیچ چهارم گردنهی بدرانلو"، نوشتهی "سلمان نظافتیزدی"
قهوهام که آماده شد، داشتم فکر میکردم ما دههی شصتیها نه فرزند بودنمان طبیعی بود و نه والد بودنمان. بچه که بودیم مدام بهمان درباره ارزش صرفهجویی و احترام به پدر میگفتند و پدر که شدهایم، از رفاقت با فرزندانمان برایمان میگویند. ما از خوفی عظیم به رجایی اجباری کوچ کردیم. دیگر قرار نبود کسی ازمان بترسد. هم مردسالاری عیب داشت و هم پدرسالاری. تعریف همهی نقشها عوض شده بود و کسی برای این تغییر آمادهمان نکرده بود. بهمان میگفتند فرزند بیاورید اما نمیگفتند این فرزند را چطور میشود بزرگ کرد. خودمان با کهنه و توپ پلاستیکی بزرگ شده بودیم و باید بچههایمان را با پوشک و پلیاستیشن بزرگ میکردیم. کاش خانم مشاور میگفت چطور با کار کم میتوان فاصلهی میان کهنه و پوشک، فاصلهی میان توپ پلاستیکی و پلیاستیشن را پر کرد.
قهوه را مزهمزه کردم و برای سومین بار فایل صوتی را گوش دادم. زنگ زدم به زهرا و گفتم «حالا این بچه چند بار بدخواب شده بود. نیاز نبود روانشناس خبر کنی. عموی من تا هفت سالگی شب ادراری داشت، هیچ جا نبردندش خودش خوب شد.» گفت «تو آدم بیخیالی هستی سلمان میشه دربارهاش حرف نزنیم؟ میشه من رو یاد خاطرات گندَم نندازی؟ هنوز یادم نرفته وقتی بامداد نوزاد بود تو با لپتاپ میرفتی شبا تو اتاق فیلم میدیدی، بعد هم با افتخار میگفتی «من پدر شدم ولی نمیخوام سبک زندگیم عوض بشه. نمیخوام پدری رو زندگی فردیم تأثیر بذاره.» تا خواست نفس تازه کند، گفتم «حالا بعداً دربارهی گذشته هم حرف میزنیم. میشه بگی الان برنامهت چیه، باید چیکار کنیم؟» گفت «هیچی، زودتر بیا خونه. اون روزنامه رو ول کن و زودتر بیا. وقتی هم میآی سرت تو گوشیت نباشه. کتاب هم نگیر دستت.» گفتم من که شبا میآم خونه براش کتاب میخونم. کی براش قصههای من و بابام میخونه؟ تا خواست بگوید «خسته نباشی واقعاً. چقدر هم... » پریدم وسط حرفش و قبل از اینکه کار بالا بگیرد، گفتم «خودم یکی دو تا ایده دارم، حالا بهت تا شب میگم، فعلاً خداحافظ.»
تلفن را که قطع کردم یاد قصههای من و بابام افتادم یاد رابطهی رؤیایی پدر و پسر. فکر کردم چقدر از کتاب واقعی بود؟ خود اریش اُزر که آن قدرها بچهاش را ندید و آخرش هم در زندان هیتلر خودکشی کرد. اگر آن روزها زن اریش با روانشناس مشورت میکرد، لابد اریش هم محکوم به نبودن میشد. اما مگر میشود یک پدر بد یا یک پدر غایب بتواند چنین پدر کچلِ محبوبی خلق کند که حاضر است برای پسرش همه کار بکند؟
تصور من از یک پدر خوب همان پدر قصههای من و بابام بود، کتاب محبوب کودکیام که پدرم از تهران برایم خریده بود. فکر میکردم پدرهای ایدهآل مثل همان پدر کچل سبیلوی توی کتاباند. پدر من کمی شبیه آن مرد بود، اما کچل نبود. من هم دلم میخواست روزهای زیادی را با پسرم مثل همان پدر کچل بروم کوه اما نمیدانستم زمین و زمان و چند قاره دستبهدست هم میدهند و قیمت همهچیز چند برابر میشود و حسرت خرید موتور تریل و پنجشنبهها به دل کوه زدن روی دلم میمانَد.
نمیدانستم بُهت سیسالگی آدم را به نصف سیتالوپرام میکشاند و پدر بودن و پدری خوب بودن در این میانه چقدر سخت است. پدر بودن و پدری اندوهگین نبودن و غصهی آوار نامعلوم آینده را نخوردن چقدر سختتر است. آنورِ ذهنم دوباره خودم را به چالش کشیده بود و میگفت «حالا یه فایل صوتی شنیدی، خودت رو باختی. باز تو وضعت از بقیهی رفقات بهتره؛ از اون رفیقت که بچهاش رو انداخت یا از اون رفیق دیگهات که اون بلا سرش اومد. باید کمی حواست رو جمع کنی. باید بیشتر آدم باشی، باید بیشتر پدر باشی. حتماً راهی هست که بهتر یا لااقل بیشتر باشی. مثلاً صبحها زودتر بیدار شو و صبحانه رو با بامداد بخور. وسط روز زنگ بزن بهش و از همون قصههای تخیلی تقیر و نقیر بیاف براش.»
کمی سبک شده بودم و انگار از ضربههای آن فایل صوتی فاصله گرفته بودم. در مسیر برگشت به روزنامه راهحلی ساده و درخشان ذهنم را روشن کرد. میتوانستم پدر خوبی باشم، پدری به فکر و دلسوز، از همان پدرهایی که جناب امیر عنصرالمعالی کیکاوسبن قابوسبن وشمگیر در قابوسنامه برای فرزندش نوشته بود «اما با وی همیشه صبور باش تا تو را خوار نگیرد، و درم و زر و آرزویی که وی را باید، از وی باز مدار تا از بهر درم مرگ تو نخواهد از بهر ميراث. ولکن تو فرهنگ و هنر را میراث خود گردان و به وی بگذار تا حقش بر وی گزارده باشی. نانِ فرزند ادب آموختن دان و فرهنگ دانستن.» تصمیم گرفتم شبهای بهار و تابستان بیشتر از معمول پدر باشم و فرصتی بسازم تا لااقل آخر شب و قبل از خواب دقایق در پارک کنار خانه دوچرخهسواری کنیم و حرفهای مردانه و پدر و پسری بزنیم، هر چند که لابد باز هم روانشناسها میگویند قبل از خواب، زمان خوبی برای دوچرخهسواری و بازیهای هیجانی نیست.
گریههای بچهفیلسوف!
حسین یا همان بچهفیلسوف معروف، ۳۱ فروردین سال ۱۳۹۳ و روز تولد حضرت زهرا سلاماللهعلیها به دنیا آمد. دیروز روز تولدش بود. من، مادرش و برادر بزرگش، اگر خدا قبول کند، هر سه روزه میگیریم و بیحالی آخرین روزهای ماه رمضان، نگذاشته بود خیلی روی تولد "حسین" تمرکز کنیم. حسین هم پریشب یعنی شب تولدش، بعد از افطار یکهو زد زیر گریه! حسین چی شده، برای چی اینجوری زارزار گریه میکنی؟ منتظر هر جوابی بودیم به جز این جواب: «چرا نمیفهمید؟ من یکسال پیر شدم!»
با خودم گفتم وای به حال من و خوش به حال حسین که توی سن نه سالگی به عرفان مرحوم سید مهدی قوام رسیده است و برای آب شدن یخ عمرش، آن هم در سنّ کودکی، این چنین میگرید!
ولی بعد از کمی تحقیق، تفحص و مشورت با مادر و برادرش به این نتیجه رسیدیم که هدف از این گریهها این بوده است که به ما بگوید حواستان باشد فردا تولدم است و کور خواندید اگر به بهانهی بیحالی آخر ماه رمضان بخواهید از زیر گرفتن کادوی تولدم فرار کنید!
حُسن ختام:
نماز، روزهها و طاعات و عبادات شما دوستانِ جان قبول حق و عیدفطرتان هم مبارک باشد، ان شاءالله. امیدوارم به فضل خدای عزیز توفیق داشته باشیم در این دنیای وانفسایی که همگی به ناچار در دغدغههای مادّی غرق هستیم، از لذایذ معنوی ماه رمضان بعدی هم برخوردار شویم. در پناه حق باشید. یا حق.
عنوان یادداشت بعدی، به شرط حیات و دور ماندن از ممات:
ماجراهای طنز شیخ کونگ و مریدانش! (نه: "شیخ" خواب شوم مردی را تعبیر کرد!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
بچه فیلسوف! (چهار)
مطلبی دیگر از این انتشارات
بابا امروز یه مگس دیدم که بچهشو کول کرده بود! (شاید طنز، شاید)
مطلبی دیگر از این انتشارات
بچه فیلسوف! (۶)