«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
بچه فیلسوف! (۶)
بچه فیلسوف مانند خیلی از بچههای دیگر نمیتواند یکجا بیکار بنشیند. یکی از علاقهمندیهایش تماشای انیمیشن و انیمه است. نه تنها میبیند، بلکه گاهی به فکر ساختن هم میافتد و سوالهایی در اینباره میپرسد و من هم به قدر اندوختهام به او توضیحاتی میدهم. دیروز آمده است سراغم و این مکالمه بین ما صورت گرفت:
_ بابا من یک دوربینِ حرفهای میخواهم، زحمت بکش هر وقت پول داشتی برایم بخر!
+ برای چه کاری میخواهی؟
_ میخواهم استاپموشن بسازم!
+ یا خدا! حسین استاپموشن را با دوربین تلفن همراه هم میشود ساخت فقط باید برنامۀ مخصوص آن را روی گوشی نصب کنی و... !
_ پس لوازمش را برایم بخر!
+ چه لوازمی؟
_ مثلاً خمیر، چند رنگ خمیر برایم بخر تا فعلاً با خمیرها ور بروم و ببینم میتوانم چند شخصیت برای استاپ موشن بسازم!
+ حسین! خودم هم مدتها است که طرح ساخت استاپموشن را در ذهنم میپرورانم!
_ دربارۀ چه؟
یک تیوب آلومینیومی خالی پماد که روی لپ تاپم افتاده است را بر میدارم و رو به او میگیریم.
+ شخصیت اول استاپموشن من این تیوب است، میخواهم با سیم برایش دست و پا بگذارم و... !
_ وقتی توضیحاتم را میشنود میگوید پس بیا شروع کنیم!
+ میگویم حسین بیخیال! همین الان؟! من هزار تا کار نیمه تمام دیگر هم دارم. باشد برای بعد.
به اینجا که میرسیم بچهفیلسوف همانطور که پیشتر گفتم جدیدترها ترجیح میدهد بیشتر بچه کمدین باشد، برای اینکه مرا تشویق کند که زودتر دست به کار شوم، جملاتی را میگوید که بار دیگر مطمئن میشوم که هنوز هم در لابلای بازیگوشیهایش، اهل فکر کردن و فلسفیدن است. تا الان مشابه آن جملات را از زبان خیلی از بزرگان شنیدهام و یا خواندهام.
_ بابا! از من میشنوی نگذار فکرت بپوسد! وقتی از این خانه هم برویم و مامان این تیوب خالی را بیندازد دور، این فکر شما هم از بین رفته است!
یادداشت پیشین:
نقش خانوادهها در کشفِ هویت جنسی سالم از سوی فرزندان (۱۸+)
حُسن ختام: به نقل از کتاب بهترین فکر دنیا (مجموعه مدرسۀ پرماجرا) نوشتۀ «دن گاتمن»
همین که از مدرسه به خونه برگشتم، به اتاق خواهر بزرگترم ایمی رفتم. ایمی کلاس پنجمه برای همین خیلی چیزها میدونه. به اون گفتم تو باید به من کمک کنی؛ اگه بچههای مدرسه یک میلیون صفحه کتاب بخونن، آقای مدیر لباس گوریل میپوشه. تازه به ما اجازه میده مدرسه رو برای یک شب به مرکز بازیهای کامپیوتری تبدیل کنیم.
ایمی گفت: «برای دیدن اون شب حاضرم هر کاری بکنم.» ایمی کار با کامپیوتر رو خیلی خوب بلده؛ به کمک هم پوسترهایی درست کردیم که روی اونها نوشته بود: «بیاید باهم کمک کنیم مدرسه رو به مرکز بازیهای کامپیوتری تبدیل کنیم.» و یا «بیاید به کمک همدیگه آقای مدیر رو به گوریل تبدیل کنیم!»
مطلبی دیگر از این انتشارات
بابا امروز یه مگس دیدم که بچهشو کول کرده بود! (شاید طنز، شاید)
مطلبی دیگر از این انتشارات
بچه فیلسوف! (دو)
مطلبی دیگر از این انتشارات
بچه فیلسوف! (سه)