بی‌خیال شدن به خطر

بعضی از آدم‌ها کم می‌ترسند. امروز موتورسوار میان‌سالی را دیدم چند میله پرده را با موتور می‌برد. مثل شوالیه‌های هنگام جنگ محکم میل‌ها را چسبیده بود و با یک دست موتور می‌راند! چون تعداد میله‌ها زیاد بود زانویش را زیر آن‌ها اهرم کرده بود که نریزد. بالاخره دست هم توانی دارد. موتورسوار شرایط را در حالتی ظریف و مویی حفظ کرده بود و فقط ضربه‌ای نرم او را پخش خیابان می‌کرد؟ نه کلاه کاسکتی، نه ضربه‌گیری، هیچ. فارغ از دنیا و آخرت می‌رفت. واقعا او از مرگ نمی‌ترسید؟ اگر زانویش آسیب می‌دید چه؟

این شوالیه به مراتب پوشش بهتری نسبت با خیلی از موتورسوارها دارد.
این شوالیه به مراتب پوشش بهتری نسبت با خیلی از موتورسوارها دارد.


هزینه مستقیم بیمارستان و درمان به کنار، این که سربار خانواده باشد درد و رنج بزرگتری‌ست. به آن پدر مادری فکر کنید که برای عمل زانوی بچه‌شان دنبال پولند. در ایران بچه‌ها هرچقدر هم که بزرگ شوند، باز بچه‌اند.

خانواده در درجه نخست، در درجه بعدی دوستانش عمیقا ناراحت می‌شوند. با زانوی آسیب دیده دیگر نمی‌تواند مثل سابق بدود، شنا کند یا از زیبایی پاییز لذت ببرد. شاید با دختر بچه‌اش نتواند دوچرخه‌سواری کند. موتورسوار آن لحظه به این چیزها فکر می‌کرد؟ نمی‌توانست با وانت میل پرده‌ها را بفرستد؟ راه کم هزینه‌تری نبود؟ ریسک تصادف برای مهم‌ترین مفصل بدن خیلی زیاد است!

زانو بزرگترین مفصل بدن است و بسیار حساس. پاره شدن مینیسک آنقدر هم که فکر می‌کنیم سخت و غیرممکن نیست. بدون زانو خیلی از زیبایی‌ها از بین می‌روند! لذت کوه‌نوردی، صحراگردی، حتی بدون آن معاشقه دلچسبی هم نخواهد داشت! مگر همه این کار کردن‌ها برای آسایش و لذت بردن بیشتر نیست؟ آن پرده فروش چقدر درآمد دارد که حاضر به چنین ریسک بزرگی‌ست؟

مرز ریسک کردن و احتیاط کجاست؟ هفته پیش بچه سه‌ساله دیدم پشت فرمان ماشین در بغل پدرش. با سرعت از جلوی ما رد شدند. اگر تصادف می‌کردند و بچه آسیب می‌دید بابا تحمل دیدنش را داشت؟ آن بچه که اختیاری ندارد پس چرا پدرش عاقلانه رفتار نمی‌کند؟

مدتی پیش بچه چهار ساله‌ای را پشت موتور دیدم که سفت پیرهن بابا را چنگ زده بود که نیافتد. بابا حین صحبت با موبایل موتورسواری می‌کرد.بعضی از ما نه فقط برای جان خودمان، برای عزیزانمان هم ارزش قائل نیستیم!

آدم‌ها نمی‌ترسند چون عمق خطری که تهدیدشان می‌کند را متوجه نمی‌شوند. ما مرز ریسک و خطرمان خیلی باریک است. در کشورهای دیگر از سه متری برای عابر می‌ایستند. بچه حتما باید در صندلی عقب باشد. این را هم حکومت گفته هم مردم خواسته‌اند.

دلایل دیگری هم هست. وقتی کسی بیش از حد به خطر نزدیک باشد، مقدار و شدت خطر را به درستی درک نمی‌کند. ذهن ما هر روز با تورم و هزینه‌های مختلف در کشاکش و جدال است. کسی عزیزش را از دست داده و دیگری توان روحی‌اش به سر رسیده. این ذهن قدرت تحلیلش را از دست می‌دهد. به قول معروف، آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب.

یکبار توی بازار موتور گرفتم. در مسیر موتورسوار داستان تصادفش را تعریف کرد. وحشتناک بود. همین که زنده بود و در پایش پلاتین گذاشته‌اند شاکر و راضی بود. عین خیالش نبود و دیگر نباید هم باشد چرا که کاری از دستش برنمی‌آید.

ایران ما شرایط سختی سپری می‌کند. مشکلات، روح و روان ما را بازی به بازی گرفته‌اند. نگذارید از حد بگذرند یا همنشین روز و شب‌تان شوند. خارج از کنترل من و شما هم ممکن است شوالیه دیگری شویم. نگذارید مشکلات و هیجانات شما را به سمت تصمیم‌های جنون‌وار هل بدهند. ارزیابی درستی از نعمت‌هایتان داشته باشید.


با مهر و امید

حسن