این حکومت حرف نمی‌زند

زلزله کرمانشاه

زلزله کرمانشاه که آمد انگلیس در اتاقم نشسته بودم اوضاع را رصد می‌کردم. منتظر بودم وزیر مسکن، راه و شهرسازی مصاحبه بکند و از طرح‌هایشان برای نوسازی و بهسازی بگوید. از چند منبع خبری پیگیر بودم. نه وزیر، نه معاونش، و نه هیچکس دیگری از سطوح بالای وزارت‌خانه مصاحبه نکرد. هیچ نگفتند. این جماعت ساده‌ترین مفاهیمی ارتباط را هم نمی‌دانند؛ چطور می‌خواهند مدیریت کنند؟

چند هفته بعد هیئتی به همراه معاون رئیس جمهور به کرمانشاه رفت. در هتلی خوب ساکن شدند، غذای خوب خوردند، حرف مردم را شنیدند و برگشتند. یک چیزی شبیه گردش آخر هفته.

یک نمونه خوب: نرگس کلباسی

در همان زمان نرگس کلباسی بدون هیچ شناخت و آشنایی به کرمانشاه رفت، با گروه‌های مختلف ارتباط گرفت، برنامه ریخت، هر روز وضعیت را گزارش می‌داد. نرگس و تیم‌ش اعتمادمان را جلب کردند. من، دوستانم، خانواده‌ام بارها به او کمک کردیم چون تلاش‌هایش را می‌دیدم. چند میلیارد پول جمع کرد، چند صد خانه ساخت و تلاش‌هایش به دل‌ها نشست.

آبان سیاه

در آبان که اینترنت قطع شد یک نفر نیامد دلیل‌ش را توضیح دهد؛ ده روز متوالی بدون هیچ اطلاعی؛ آژانس مسافری، استاد دانشگاه، بانک، دانشجو، همه ۸۵ میلیون در سیاهی. معلوم نبود چه نهادی متولی است یا چه زمانی این تیره‌بختی تمام می‌شود.

آذرجهرمی، سورنا ستاری و امیر ناظمی حرف‌هایی زدند و خودشان هم معلوم بود اختیاری ندارند. د لامصب یک چیزی بگو؛ زندگی من در دست توست؛ گند زده‌ای به همه زندگی، ارتباطاتم و تلاش‌هایم. این سیستم ارتباط ساده و معمولی بلد نیست!

شلیک به هواپیمای خودی

چند روز پیش هواپیمای اوکراینی با موشک سقوط کرد. بعد از چهار روز یکی از مسئولین مسئولیت سقوط هواپیما را قبول کرد. بعد از چهار روز؛ آن وقت دیگر نمی‌شد با عسل هم واقعه را هضم کرد.

مطمئنم اگر این هواپیما از مهرآباد به سمت مشهد می‌رفت هیچکس به سقوطش پی نمی‌برد. تنها اعلام می‌شد: خطای فنی. ما باید بخاطر پیگیری و همدردی از دولتمردان اوکراین و کانادا ممنون باشیم. جاستین ترودو اعلام کرد «خانواده‌های قربانیان عصبانی هستند. آن‌ها فرزندان و بستگانشان را از دست داده‌اند.» در ایران، عزاداری منتفی، گردهمایی منتفی، نیروهای گارد ویژه آماده باش هستند. ما منتظر قطع اینترنت‌یم بدون هیچ دلیل درست و هیچ سرانجامی.


به این حکومت که فکر می‌کنم یاد پدربزرگ معتادم می‌افتم. خدابیامرز حرف نمی‌زد. می‌آمد کارش را می‌کرد و می‌رفت. انگار نه انگار که ما هم آدم بودیم. به ادعای خودش شریف و باایمان بود اما گاهی ناخنکی به جیب‌مان می‌زد. کتک‌مان هم می‌زد؛ جای لطف‌ش باقی بود بهمان تجاوز نمی‌کرد. پیرمرد در خودش بود؛ معلوم بود از چیزی می‌ترسد اما بروز نمی‌داد. اعتراض که می‌کردیم با کمربند به جانمان می‌افتاد. بعد هم راهش را می‌گرفت می‌رفت بس چایخانه می‌نشست؛ انگار نه انگار که ما هم آدمیم.