از کنار هم می‌گذریم بی‌خبر ز ماجرای همیم

صبح از سوپرمارکت که در آمدم، چند قدم جلوتر ناگهان پیش رویم سبز شد! سینه به سینه!

_ سلام آقای الهیاری

_سلام ...

خدایا این که بود ؟ هر چه به مغز وامانده فشار می‌آوردم ...

_به جا نیاوردی ؟

_ خاک بر سر خنگم ! نه والله

_ فلانی‌ام سال ۷۸ باشگاه ...

تازه یادم افتاد. بله. آن موقع تمرین می‌کردیم با هم. هم باشگاهی بودیم. آن طور نبود که بگویم رفیق، ولی به هر حال می‌شناختمش.

حس کردم می‌خواهد چیزی بگوید.

تند تند حرف می‌زد. یک جور مضطرب. از حرف‌هایش در یافتم شانزده سال شرکت می‌رفته و حالا تعدیل نیرو کرده‌اند و بیمه‌شان هم به مشکل خورده و حالا گویا همسرش زنگ زده و چیزی خواسته که این بنده خدا بخرد ببرد خانه و ... .

اوکی! قبل از این که ته حرفش را بگوید خودم در آمدم که:

_ داداش! من این جا یک حساب دفتری دارم، برو هر چه که در خانه لازم دارند بردار.

_ نه

یک نه از آن نه‌های شل و وارفته که می‌شناسم.

دو تا جان تو و مرگ من زدم و انداختم به شوخی که آن سختیِ طلب بریزد.

رفت داخل. از دور به فروشنده اشارتی کردم. گرفت.

بعد به ظن افتادم که نکند برود چه می‌دانم صد کیلو برنج بردارد! ? خب بردارد! این کارها تاوان دارد دیگر! نکند، نکند، یعنی چه می‌خواسته ؟ آن هم اورژانسی که پول نداشته و مانده بوده به اضطرار رو انداخته؟ زنگ نزنم و فروشنده بگوید چه می‌دانم چند باکس سیگار برد یا ...

آخرش نتوانستم صبر کنم و زنگ زدم.

_ فلانی؟!

_جان

_آن آقا آمد خرید کرد دیگر؟

_بله

_ پول نگرفتی که؟

_ نه

_... چه خرید حالا؟

_ دو بسته نوار بهداشتی!

_دیگه؟

_دیگه هیچی ...

والله دستم لمس شد و کم مانده بود گوشی بیفتد. یخ کرد پشتم. حالم عجیب بد شد. دو تا موجوداند در جهان که نگاه کردنشان و حالت چشم‌هایشان عین هم است، سگ که پیر می‌شود و مرد که خوار می‌شود. بر باعث و بانی‌ش ...




پ ن : بعد نپرس که چرا علایم افسردگی نشان می دهی رفیق روانپزشک من!



نشستم فکر کردم این چند وقت دست خودم که به نوشتن نرفته؛ لااقل مطلبی بازنشر کنم. این چند روزه این بهترین مطلبی بود که خوانده‌ام. در صفحه آقای الهیاری به چشمم خورد. حس و حال این روزها را خوب بازتاب می‌دهد. بفرمائید.