حرفی برای این روزهای ایرانم

هر روز صبح با یک بغل گریه سر کار می‌روم. نه این که دل‌نازک باشم، نه. کار به جایی رسیده که منِ پوست اختاپوسی هم دلم به رحم آمده؛ بیایید معاشرت کنیم. حرف بزنیم. درد که جایی نمی‌رود لااقل احساس کنار هم بودن کنیم. چمدان ذهنم را بگذارم زمین. بنویسم.

شده‌ام شبیه پیروز، همین قدر خنگ و بیچاره   - به خودم می‌گویم: «بلند شو مرد، تو خیر سرت میراث‌دار یوز ایرانی هستی»
شده‌ام شبیه پیروز، همین قدر خنگ و بیچاره - به خودم می‌گویم: «بلند شو مرد، تو خیر سرت میراث‌دار یوز ایرانی هستی»



بی تو پاییز مرا می شکند

مدتی پیش ریخته بودند خانه یکی از دوستان کت‌بسته برده بودنش. دختری بود ۲۵ ساله. امروز صبح فهمیدم دوستی دیگر ۲۸ روز بازدداشت است و همه بی‌خبر. جادی، عادی طالبی و میلاد نوری را هم که همان ابتدا گرفتند. من هیچ کدام این‌ها را یکبار هم ندیده‌ام اما زنجیره‌های عاطفی محکمی باهاشان دارم. شاگرد عماد میرمیرانی هستم و مهم‌تر از آن تکه‌هایی از شخصیتم را از او گلچین کردم. شخصیت بافکر و لایه به لایه‌ای دارد. مدتی پیش در «رادیو کارنکن» مصاحبه میلاد نوری را شنیدم. مایه امید و انگیزه‌ام شد که چه اشتیاقی به رشد و شکوفایی دارد این میلاد. وقتی می‌شنیدم او زندان بود. بچه‌های مکتب‌خانه پیگیری آزادی جادی هستند اما هنوز موفقب نشده‌اند.

چارباغِ آشفته

چند شب پیش با زنم رفتیم چارباغ گردش کنیم. پر از مامور و لباس شخصی بود، حتی بیشتر از عابران. آرامش نداشتیم. مامورها با موتور گاه و بی‌گاه چرخ می‌زدند و خودی نشان می‌دادند. نیم ساعتی که چرخی زدیم و سرگوشی آب دادیم وقت برگشت جلوی مدرسه چارباغ مامورها سراسیمه دویدند. از انقلاب و درواز دولت صدای تیر می‌آمد. ما هم دویدیم سمت دیوار. جلوی آمادگاه چند پلیس دویدند سمت مینی‌بوس، تفنگ بیرون آورند. یکی‌شان داد زد: «دور شوید.» زنم گریه می‌کرد.

گلوله در میدان شاه

دوستم می‌گفت همان حدود ساعت ۹ تعدادی در میدان شاه شعار دادند. مامورها هم به سمت‌شان شلیک کردند. درست جلوی مسجد شاه (عباس). اصلا نمی‌فهمم. جلوی مسجد؟ جواب شعار تیر می‌شود؟ چه همسانی دارد؟ مگر این‌ها که هستند که گلوله به سمت‌شان می‌رود؟

قرابت ناخواسته روح انسان‌ها

هزار بار گفته‌ام سرم را در برف می‌کنم می‌چسبم به کار خودم. هر بار سخت‌تر شکست می‌خورم. تصویر کیان پیرفلک از جلوی چشمم دور نمی‌شود. ناخواسته گوشه‌ای از جانم نشسته و بی‌آنکه بدانم با هم زندگی می‌کنیم. دکتر مرندی، وزیر سابق بهداشت و درمان، گفته: «این‌هایی که به خیابان آمده‌اند هیچ کدام مهسا امینی را نمی‌شناسند.» من اما انگار مهسا امینی، نیکا شاکرمی و همه این کشته‌ها را می‌شناسم. انگار قبل از این دنیا خاک ما را با هم آمیخته‌اند. وقتی کیان حرف می‌زد خودم را می‌دیدم. کودکی و اشتیاق خودم را دیدم. چه آرزوهایی که برای کیان داشتم. روزهای زیادی بیدار می‌شوم بدون انگیزه و آرزو اما نمی‌دانم چه چیزی ما را به هم وصل می‌کند که با دیدن کیان حس صمیمیت داشتم. این پسرها و دخترها که کشته می‌شوند روح‌های زیبایی هستند لایق زندگی. با مرگ هرکدام قسمتی از من هم می‌میرد. ای وای ازین درد.

سفر چرا، بمان و پس بگیر

این قشنگ‌ترین شعار این مدت بود. دانشگاه شریف سکوی پرتابی‌ست برای شرکت‌ها و دانشگاه‌های خوب دنیا. امسال بچه‌های شریف پیشرو و راهنما بودند. ریختند و تهدیدشان کردند. از ارعاب و خشونت این شعار زائیده شد: «سفر چرا، بمان پس بگیر.» با همبستگی و نگاه متعالی‌شان، دلگرمی و شعف می‌آفرینند.


پرده برداشتن از جانِ کلمات

کم کم سخن کوتاه کنم. امروز صبح نمی‌دانستم چکار کنم. نوشتم تا جانی آرام شود.

دوستان عزیز، ظلم از ظلمت می‌آید. جایی که تاریک باشد می‌شود محل جولان بی‌مایگان. تاریکی کلمات و مفاهیم را از بین ببرید. تا می‌توانید بخوانید و پرده از مفاهیم عظیمی چون «عدالت، آزادی، زندگی، زن، امید، اندیشه، وطن، قانون» بردارید. کلمه‌ها قربانی منافع‌ند. آن‌ها از درون تهی می‌کنند تا جان‌ها را اسیر کنند. بخوانید و فکر کنید که عدالت چیست؟ چه سازوکاری می‌طلبد؟ چه حکومت‌هایی به نام عدل و دادگری زیسته‌اند. عاقبت‌شان چه شد. یک ساعت فکر به از ۷۰ سال عبادت است.

به آزادی فکر کنید. منِ انسان، اشرف مخلوقات، نماینده باری تعالی، چه اختیاراتی دارم؟ به چه کسی پاسخگو هستم؟ رسالت و بودنم در زندگی از چیست؟ قانون چه حدی در آزادی دارد؟ بسیاری از کلمات در عین نزدیکی و پرکاربردی محجور و ناشناس مانده‌اند. برخی هم مبتذل شده‌اند.

عدالت و آزادی برای زن

تا مدت‌ها تصور عامه بر کم بودن زن گواهی می‌داد. می‌گفتند «زن از دنده چپ مرد آفریده شده» «ناقص‌العقل» «ضعیفه» «سایه آقا باید بالا سرش باشه» حدود ۲۰ سال می‌شود زنان بیش از نیمی از دانشگاه‌ها را گرفته‌اند. با همه محدودیت‌ها، بسیاری از موقعیت‌های شغلی را فتح کرده‌اند. جامعه ایران با صد سال پیش تفاوت‌های ماهوی دارد. به آزادی و عدالت برای زنان فکر کنید. شاید این زن، مادر، همسر، خواهر یا غریبه باشد. شایسته چه تعاملی‌ست. چه حقوقی طلب می‌کند. در وضعیت فعلی چه چیزی ازو دریغ شده؟ و مهم‌تر از همه، منِ مرد چه وظیفه‌ای در قبال این وضعیت دارم.

قدردانی از شمایِ خواننده

این روزها فشار، جان چوبی را مثل موریانه می‌خورد. برای فرار از احساس غربت و تنهایی، نوشتم. ممنونم که به این خانه دل سر می‌زنید و می‌خوانید.