آبِ پرتقال

آقاجان بوی پرتقال می‌داد. نه به صورت استعاری و تمثیلی. نه؛ اتفاقا خیلی واقعی. یعنی اصلا برای منِ پنج ساله‌ی کلافه‌ی تشنه که وسط تابستان هوس آبِ پرتقال کرده بودم تمثیلی وجود خارجی نداشت که بخواهم در موردش حرف بزنم.




آقاجان وقتی بهانه‌گیری ناشی از هوس آب پرتقالم را دید، با همان ساختارِ نشستنش در همان بافتارِ زندگی‌اش، یعنی همانطوری نشسته روی صندلی، به صورتیکه یک زانویش را محافظ چانه‌اش کرده بود و روی پای دیگرش نشسته بود، پرتقال را از روی میز برداشت، با چاقو دایره‌ای به شعاع کف دست من پنج ساله‌ی کلافه روی پرتقال ایجاد کرد، پوستش را کند، با همان طمأنینه‌ی همیشگی‌اش و با ریتمی معین، چنگال را درون پرتقال فرو کرد، در آورد، فرو کرد، در آورد، فرو کرد و درآورد؛  انگار مناسک یک آیین ناشناخته را انجام می‌داد. آنقدر برای گرفتن آب پرتقال این کار را ادامه داد که من پنج ساله، بیش از هر صفت دیگری، متحیر شده بودم. انگار آقاجان و پرتقال در هم حل می‌شدند تا من را، منِ گُر گرفته از گرما و عطش را، به آب پرتقال برسانند. از آن‌ موقع، همیشه آقاجان بوی پرتقال می‌داد.

بوی پرتقال آقاجان گاهی وقت‌ها بیشتر متصاعد می‌شد. مثلا وقتی دم در روضه به احترام عزادارها از جا بلند می‌شد، همه‌ی روضه بوی پرتقال می‌گرفت. یا وقتی در آن شب کذایی، میم داشت به آقاجان می‌گفت مغازه آتش گرفته و همه‌ی پتوها سوخته و آقاجان نه غصه می‌خورد و نه عصبانی می‌شد، همه‌ی اتاق بوی پرتقال گرفت. آن بار هم که آقاجان داشت ظرف‌های ناهار را جمع می‌کرد که به آشپزخانه ببرد و منِ دوازده ساله، با توپ پلاستیکی، به پشت کله‌‌اش زدم، حتی توقع نداشتم که برگردد و عصبانی نگاهم کند، چون می‌دانستم قرار است در حیاط بوی پرتقال بپیچد. آن بار هم که در خانه را باز کردم و ح با صدایی آرام، جوری که انگاری بخواهد پدرم دوباره خبر فوت پدرش را نشنود، بهم گفت آقاجان فوت کردن، همه‌ی کوچه بوی پرتقال می‌آمد.



آقاجان حالا هم بوی پرتقال می‌دهد. این روزها اگر کسی به اتاقش برود، بوی پرتقال را، به شرط اینکه در آن تابستان که منِ پنج ساله‌ی کلافه‌ی تشنه، از دست آقاجان آب پرتقال را از داخل پرتقال خوردم، شاهد مناسک می‌بود، حس می‌کند.