متوسط، هفتتیرکش، عضو علی البدل کانون نویسندگان گاتهام.
تا کی نوروز کنیم
آبادی کلِ میکشید، جنازهی جرح و تعدیل شدهای از ضرب چاقوهای زبح، روی دست سر میخورد تا برسد به خاک. پسر بچههای نابالغ چشم بسته با پارچههای پرِ چادر مادرهاشان برای دیگهای گلابگیری هیزم جمع میکردند دشت را که صدای میسا را بازمیتاباند وقتی به آقا جان میگفت: «نوروز کردم، نوروز کردم.» و خونش از چاقوی آقا جان مینشست بر پیشانیاش.
دخترکان چشم بسته، تشت به سر میآمدند به ضیافت دیگهای تن سیاه کرده از آتش چوبهایی که رویشان نشسته بوند. تشتهایی از گُل و خون، تشتهای سرریز دیگها. آقا جان کاسهای فلزی را زد به قل قل دیگ نهم. دیگی که دیگرِ بساط را بر شعاعش چیده بودند؛ هشت دیگ دیگر را. دخترِ تشت آخر که چهارچوب بید زدهی بساط دیگها را بیرون آمد، هر چه صدا داشت آبادی افتاد. هر چه صدا داشت آبادی مگر دشت و لحد. دشت میسا را بازمیتاباند. سنگها جنازهی در چال افتاده را میپوشاند، بازوهای آفتاب سوختهی مردان آبادی دست به دست میکردند تا چال قبر، بیبی تارانه میگرفت و میچیدشان.
دیگهای همنخورده، سرخی دل به هم زنشان را قل قل میکردند. نفس دیگها به بوی خون آبادی نمیچربید، گلهایی که در دیگها میجوشیدند را از خونآب گلوی بی سر هر چه گوسفندِ گلههای آبادی جمع کرده بودند انگار، دختران چشم بسته. بیبی تاران دست به هم زد تا گرد لحد را بتکاند، خم شد به خاک میدان چال، دست مشت کرد و تن زمین را کند، پاشید به صف لحدهای چال. آقا جان کاسهاش را خالی چال کرد.
آبادی کل میکشید، تن بچههای چشم بسته را باد افتاده به دشت میلرزاند، آب بی رنگ میجوشید از دیگها، بوی گلاب آبادی را برداشته بود، مسافران مینیبوسها، راهِ تا دیگها را، کاسه به دست میآمدند. دشت صدای میسا را باز میتاباند که ضعیف نمیشد:
نوروز کردم... نوروز کردم... نوروز کردم...
شناسه: آقای سالید اسنیک، یکی شما.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بستنی قهوهای
مطلبی دیگر از این انتشارات
پاسخ به زندگی، جهان و همه چیز
مطلبی دیگر از این انتشارات
رقص با شیطان