متوسط، هفتتیرکش، عضو علی البدل کانون نویسندگان گاتهام.
خاله ممنون که نمردی!
بین ما و خاله اینا ده ساعت سفره با اوتوبوسهای نه شب به بعدِ سه راه افسریه(شاید گاهی هم ترمینال تهرانپارس). بعد یه تاکسی دربست، که چمدون لاجوردی پلاستیک سختمون رو گذاشته صندوق عقبش و ما رو میرسونه به کوچهی ال شکلی که زاویهی قائمهاش یه مجتمع مسکونیه و سرش بقالی برادران واسعی که میشه توش بدون پول دادن، به حساب دفتری شوهر خالهمون بستنی نسیه بخوریم؛ تا آخر ماه هم صداش در نیاد چندتا یخی دو قلو گرفتیم وسط دریبل تو گل بازی کردنهای زیر آفتاب داغ دو، سه ساعت از ظهر گذشتهی سبزوار.
خاله اینا طبقهی همکف میشینن؛ اما برعکس چیزی که بنظر میاد، واحدِ همسقف با پارکینگ پرشده از ماشین، ابدن دلگیر نیست: هم بزرگترین خونهی مجتمعه هم چون طبقهی همکف از وسط پذیرایی و کنج اتاق خواب دخترخالهها، وصل میشه به یه حیاط درندشتی که حوض داره و فواره و باغچه و تا چشم کار میکنه جا برای بازیهای من درآوردی ایفای نقش من و پسرخالهام. شریکهایی که یه پمپ بنزین زنجیرهای بزرگ رو اداره میکنن(اما چون چند ساعت اول بازی اسم پمپ بنزین یادشون نمیاد، بهش میگن بنزینگاه). سرپرستهای تیم ضربت نیروی پلیس فرضی کشور فرضیای که گروه فرضیای رو که در قرارگاه فرضیشون(دست شویی گوشهی راست حیاط با چراغ روشن، کمی گذشته از غروب) پناه گرفتن محاصره کردن. گاهی باستان شناسهایی که خاک کویری رو برای چیزهایی که هیچوقت پیدا نمیشن غربال میکنن. دورتادور زمین هپروتهای خارجیمون(هپروت های داخلی تو انباری اتاق پسر خالهام اتفاق میافتن که بعدهها فهمیدم چیزی شبیه اتاق ضروریات مدرسهی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز بوده) دیوارهای کوتاهی هستن که با هیچ چیز پرداخت نشدن.
خاله اینا یعنی خاله بزرگه. این مهمه چون مامان من برای بقیه میشه خاله کوچیکه و احتمال خیلی زیاد قبل از ما هم خاله وسطیه و دوتا دخترهاش رسیدن. شهریور ماهه اما برای همه، همین که راننده چمدون لاجوردی رو تو کوچه پیاده میکنه، تابستون تازه شروع میشه. هیچکدوم از جملهها جز خاله اینا یعنی خاله بزرگه مهم نیست، چون خاله دیابت داره و این سالها هنوز هیچکس نمیدونه.
تیمبولتی در تصویر مخابره شده بین شبکهی سراسری وودووها اعتراف کرد: «هیچ چیزی اینجا واقعیت ندارد.» پرت آباد آبا و اجدادیمان، زبالهدانی پسا رستاخیزی است، انباشته از ما؛ ضایعات تولید ماشینهای غولآسای در هم تنیده. پسماندهایی که از صافی بهرهوری کافی و بهینگی عبور نکردهاند. داریم مطالعه میشویم، باید بفهمند کدام سیناپس معیوب، کدام مدار تصادفی ما را تولید میکند؛ چرا بازیافت پذیر نیستیم، چرا باید دورمان بریزند.
دارم با این پاراگراف تمامن نامربوط از چی فرار میکنم؟ هیچی. دروغ. بالاخره هر کسی اون بیرون داره از یه چیزی فرار میکنه. فرار نمیکنم از چیزی. دروغ. وحشتزده نیستم از چیزی. دروغ. از چیزی فرار نمیکنم.دروغ. از چیزی وحشتزده نیستم. دروغ. خاله بستری شده. مراقبتهای ویژه. ملاقات ممنوع.
صمیم قلبی وجود ندارد. ما فقط همین دنبالهای هستیم از کارهای قابل بازنمایی در سیستمهای عددی یک آزمایش خطایابی. جایی از این هیوریستیک، من خالهام را کشتهام. من آدم بدی نیستم. جای دیگری از همین دنباله خاله هنوز دارد بین دستگاهها نفس میکشد؛ اما او باید بمیرد تا من سعی کنم از سرم بیرون بکشم در محور زمانیای که مامان به موقع انسولین را نزده، کسی به موقع اورژانس را نگرفته، آمبولانس در کوچههای تو در تویی که به خانهی خاله در تهران میرسد گیر افتاده، من دختری را که دیوانهی فرزان دلجوست، با هم شب غریبان را هزار بار دیدهایم، دختر یاغی عضو سپاه دانشِ دیوانهی اردوی رامسر، دخترِ موهای هنوز پرپشتِ همیشه روی شانهاش ریخته که دزدکی میرفته کوچینی، مدرسه را قال میگذاشته تا برود سینما برای تصویر بزرگ فرزان دلجو روی پرده، پسری چند ردیف عقبتر چشمش او را گرفته و بعد با او رفته سبزوار تا باهم زندگی کنند، همهی این دختر را، همهی خالهی بزرگم که دیابت دارد را در مغزم به کدام خاطرهاش سیمپیچی کنم؟
خاله(وسطی) داره با سوظن من و امیر(پسر خالهام) رو نگاه میکنه. دستش یه پاکت سیگار وینستونه که درش از بالا ناشیانه پاره شده. مامان کارد بزنی خونش در نمیاد. مامان امیر رفته خرید و هنوز بر نگشته.
«میرین سر ساک من، سیگارمو بر میدارین، میرین تو دستشویی ته حیاط به هوای بازی میکشین که بگین بزرگ شدین؟»
مامان نگام میکنه. اهل داد و بیداد نیست ولی عصبانیتش زهره ترکم میکنه.
«نمیدونم مهین(خاله بزرگه) با تو چیکار میکنه ولی تو رو زنگ میزنم به بابات، امشبم بلیت میگیرم میریم تهران، تو میدونی و بابات.»
به اعدام محکوم شدم. تلفن به بابا. انقدر ترسیدم که حتی گریه نمیکنم. اما واقعیتِ بنظر غیر قابل اثبات اینه که من و امیرحسین این کار و نکردیم. ما سیگار میکشیم، ولی سیگارهای خودمونو! یه سری کاغذ سفید که از دفتر میکنیم، لولهای میپیچیمشون، تهشون رو چسب نواری میزنیم و جای سیگار ته حیاط روشن میکنیم که همینطوری بسوزن. دستبرد به سیگار خاله کار ما نیست، ما خودمون همین الان فهمیدیم که خاله اصلن سیگار میکشه! امیر میزنه به گریه، گریهی امیر منو هم به خودم میاره، بریده بریده شروع میکنه به توضیح دادن، منم میدوئم از اتاق ضروریات جعبهی سیگارهای خودمونو بیارم به مامان نشون بدم. وسط همین جار و جنجالهاست که حالا خواهرهای بزرگتر امیرحسین هم واردش شدن و دارن تو هال و حیاط دنبالش می دوئن که خاله از خرید میرسه خونه. نیم ساعت بعد معلوم میشه کار خاله است. اعدام من معلق میشه، امیرحسین بدون تهدید از کوچه بر میگرده خونه و ما میفهمیم خاله(وسطی) قایمکی سیگار میکشیده همهی این سالها، دلیل سیگار نصفه شبی خاله اما معلوم نمیشه. خالهها پشت درهای بسته بدون حضور بچهها یه جلسهی مفصل دارن. سه روز بعد میشنویم عقد دختر خالهام(خاله بزرگه) هم مثل برگشتن شبونهی ما به تهران معلق شده. اینو درحالی که داریم بشکههای بنزین رو میبریم بنزینگاه از وسط حرفهای بزرگترهای میشنویم.
اندامهای بزرگتر باقی مانده از خانه، مرکز تقریبی اتاقها چیده شدهاند: کمدهای سنگین، میز تلویزیون، فرشهای لوله شده؛ مثل جنازههای باقی مانده از قتل با دقت پیچ شده اند لای قوارههای بزرگ نایلون شیشهای شفاف. نردبانهای گچ گرفتهی بدون صاحب نزدیکی دیوارها رها شدهاند. سرامیک گلبهی، پر از رد گچی عبور دمپاییها است در خانه.
با امیر حسین نشستهایم کف اتاق من. ما هم چندسالی است قایمکی سیگار میکشیم گاهی. لای پنجره را برای فرار از اعدام باز گذاشتهام، در اتاق را بستهایم و کولر را زیاد کردهایم. من چند دقیقهای است خاله را کشتهام. گروهی دارند دنبالههای عددی ما را مطالعه میکنند. امیر قاطی دود سیگاری که بیرون داده دستش را تکیهگاه کرده بلند شود و میگوید: «به خاله زنگ بزن بیان مستقیم بیمارستان، مامان و از آی سی یو آوردن بیرون.»
مطلبی دیگر از این انتشارات
برند به مثابه دین
مطلبی دیگر از این انتشارات
بستنی قهوهای
مطلبی دیگر از این انتشارات
مقدمهای برای اقتصاد، مورچهها، پارانویا و اینترنت