متوسط، هفتتیرکش، عضو علی البدل کانون نویسندگان گاتهام.
ما میباید خود را درست به جا نیاوریم
«دوست دارم اونی که منو میکشه از رو نفرت بکشه، نه از رو وظیفه. میتونیم مذاکره کنیم، فردا ساعت سه. پولا تا نشده باشه. تو سه تا کیف یه شکل. ساعت سه. اسلحهات و بکش. سه ثانیه به جهنم. قسمت دوم.»
حد فاصل پیتزای سردِ در یخچال ماندهی حتمن از خوردنش لذت خواهیم برد با پیتزای جوری گرم شده که از دست رفته، نقطهای است قطعی، اجتناب ناپذیر، ناپیوسته و برای هر کداممان یکتا. در مسیر حدی میل به این نقطه، اکسترمومی هست برای حظ چشایی که حتی چیز پرتی مثل نوشابهی بدون قند هم نمیتواند برای من مختلش کند. بله حتی نوشابهی بدون قند که نه نوشابه است نه بدون قند. این توضیحات در این نوشته بسیار مهم هستند.
من اولین باری متوجه شدم همه چیز دربارهی قابل فروش کردن/شدن است که برای بیشتر، دوام آوردنِ اندک پولی که داشتم تصمیم گرفتم سیگار پالمال نقرهای بکشم و کشیدم. هفتهی بعدش خودم را به اولین شرکتی که پول مناسبی پرداخت میکرد فروختم و حالا سالهاست که به فروش میرسم و دیگر همه چیز دربارهی نوسانات قیمت خودم است. برای فرار از این خودکشیِ در حال وقوع تصمیم گرفتم از کورپوریشنها/ کارتلها دوری کنم؛ دست و پا زدن در بازار خریدارهای نوپای کوچک خرفهمم کرد مبادله شدن برای کورپوریشنها/ کارتلها قطعی، اجتناب ناپذیر، پیوسته و برای هر کداممان یکتاست. فروختم.
اگر چهار روز متوالی نخوابیدن به معنای متاستاز غشای باریک کورکنندهای که روی دریافتتان از زندگی فاصله میاندازد باشد، زندگی با کورپوریشنها/ کارتلها شبیه آن است که دیگر هیچوقت نخوابید. یا باید دراگی پیدا کنید یا باید عضو باشگاه مشت زنیای چیزی بشوید تا چند ثانیهای بدون گلیچهای غشای مزاحم دنیا را به مغزتان مخابره کنید. دراگ من و دار و دستهام شد کار در هرج و مرج. چند ماهِ پیش، توی یکی از اتاقهای کورپوریشن/ کارتلمان این را به هم اعتراف گروهی کردیم. اعترافمان شبیه جاری شدن کلمات اوکالتی همه چیز را تغییر شکل داد. انگار پذیرفتیم در دورهی پسا اعترافمان، هرج و مرج تصادفی پیش نمیآید، اتفاق میافتد برای ما، چون مصرفش دیگر قطعی، اجتناب ناپذیر، پیوسته و برای هر کداممان یکتاست.
این نوشته قرار بود دربارهی این باشد که تبعات در نظر نگرفتن زنان در فرآیند طراحی و نتیجتن تولید محصولات مرد-ساز چه چیزهایی میتواند باشد، حداقل تا ساعت هفت غروب که بود. هفت و پنج دقیقه ولی شروع کردیم به مصرف، بیشترش یادم نیست تا جایی که نزدیک ساعت سه، یادداشتهایم را برداشتم و رفتم روی تخت تاشویی که برای شبهای مصرف اینچنینی در یکی از اتاقهای کورپوریشن/کارتلمان نصب کردهایم که شروع کنم به نوشتن، ترس از کرونا مجبورم کرده بود طاقباز و در تلاش برای کمترین تماس ممکن با تخت رویش دراز بکشم. در مرور چند خط اول اولین یادداشت، چرت بعد از هپروتهای سفر دراگمان تمام ورودیهای ارتباط نرمالم با جهان اطراف را از کار انداخت.
ساعت چهار و پنجاه دقیقهی صبح، روی صندلی عقب ماشین یکی از هم دار و دستهای ها نشستهام، دارم اکسترموم یک برش پت و پهن پپرونیِ از شام شب مانده را که در بهترین ثانیهی امکانپذیر از ماکروفر بیرون آمده با نوشابهی بدون قند میچشم، بقیه دارند با موزیک درستی که تا امشب نشنیده بودم همراهی میکنند، باد که به صورتم میزند میفهمم هنوز زندهام: بیهوده، بیمسمی، بیتاثیر اما حداقل سرخوش از مصرفی که چند ساعت قبل کردهام.
مطلبی دیگر از این انتشارات
من - زبان - من.
مطلبی دیگر از این انتشارات
لعنتی فرودگاه؛ لعنتی فرودگاه؛ لعنتی فرودگاه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاله ممنون که نمردی!