من - زبان - من.

یکی از اولین راهکارهایی که هرکسی به شما می‌دهد تا زندگی آرام‌تری را تجربه کنید و بهتر زندگی کنید این است که صحبت کنید. اصلا چند سال پیش شعار سازمان جهانی بهداشت این بود: Depression, let's talk. آن‌هایی هم که کمی (یا حتی کمتر از کمی، یا اصلا هیچ) چیزی در مورد روان انسان می‌دانند می‌گویند به صدای درونت گوش بده. راهکار دیگری که ارائه می‌کنند این است که بنویس. حرف‌هایت را بنویس؛ چه در قالب داستانی که همه می‌توانند بخوانند یا چه در قالب داستانی که هیچکس نمی‌تواند بخواند. حرف همه درست است. این راهکارها احتمالا واقعا جواب می‌دهند. اما تا زمانی جواب می‌دهد که به وجود یک مانع به نام زبان آگاه نشده باشید. حداقل برای من که اینگونه بوده است.

ظاهرا در طول زمان و با تکامل، ما اشرف مخلوقات، ما هوشمندترین مخلوقات، ما خفن‌ترین مخلوقات، ما همه‌چیزترین مخلوقات، ما بی‌همه‌چیزترین به زبان دچار شدیم. یعنی برای هرکاری در بند زبان مانده‌ایم. چه بخواهیم با کسی صحبت کنیم و چه بخواهیم بخوانیم و بنویسیم، باید از لایه‌ای به اسم زبان عبور کنیم. تا جاییکه من می‌دانم، زبان چیزی جز نمادها نیست. یعنی اگر من اینجا می‌نویسم درخت، شما می‌خوانید درخت، هردویمان می‌دانیم این نماد به چه چیزی اشاره دارد. پس اگر من می‌خواهم به دوستم بگویم که دلم برایش تنگ شده است، باید نمادهایی را انتخاب کنم و به دوستم مخابره کنم تا دوستم معنی نمادها را درک کند و بفهمد که دلم برایش تنگ شده است. احتمالا در همینجا، مقداری از ویژگی‌هایی که در احساس دلتنگی تجربه می‌کنیم حذف می‌شوند؛ چون زبان قرار است به صورت مفید و مختصر پیامی را منتقل کند.

داستان از کجا ترسناک‌تر می‌شود؟ از آن‌جایی که برای ارتباط با خودمان هم باید از لایه‌ی زبان عبور کنیم. یعنی اگر می‌خواهیم بفهمیم درونمان چه خبر است، باید اول بتوانیم در قالب کلمات و زبان احساساتمان را بفهمیم تا بتوانیم تحلیلش کنیم و در صورت امکان رفع و رجوعش کنیم. دقت کنید داریم در مورد موجودی با پیچیدگی‌های روانی انسان صحبت می‌کنیم که اتفاقا هر یک از ویژگی‌های احساساتش می‌تواند نقش مؤثری در فهم یا درمان حالت‌های مختلفش داشته باشد.

دقیق‌تر بخواهم بگویم، اینجا زبان در نقش رابط بین من و من قرار نمی‌گیرد؛ بلکه بیشتر نقش گندالف در پل خزد-دوم را دارد که با صلابت می‌گوید You shall not pass. اگر گندالف را بشناسید می‌دانید اصلا ادعایش شوخی بردار نیست. چون حتی با سطح پایین‌ترین زبان جهان هم که بخواهیم با سخت‌افزارهای انسانیمان صحبت کنیم، باز هم وارد بازی زبانی شده‌ایم.

همه‌ی این‌ها را گفتم که به خودم یادآوری کنم من با خودم زبان مشترکی ندارم. یعنی زبان مشترک دارم؛ اما زبان چیزی نیست که کمک کند به فهمیدن خودم برسم. هرچقدر هم تلاش کنم که بفهمم اندرونم چه می‌گذرد، راه مشخصی وجود ندارد. مخصوصا اگر با گندالف چشم در چشم کرده باشم و دیده باشم که محکم سر جایش ایستاده تا خودم به خودم نرسم. مثل همان حالتی که می‌گویند تا زمانی که موقع زدن چکش روی میخ، حواست نباشد داری چکش را روی میخ می‌کوبی مشکلی نخواهی داشت؛ اما به محض متمرکز شدن روی جریان، چکش را روی انگشتت می‌کوبی. روانکاو و روانشناس و غیره و ذلک هم اگر بخواهند به درونم برسند، باید حداقل از دو لایه‌ی زبانی عبور کنند؛ اول اینکه من خودم احساساتم را به زبان تبدیل کنم؛ دوم اینکه این زبان را به کلمات تبدیل کنم و بگویم. تا بعد برسد به گوش درمانگر و اتفاقات بعدش.