دو و نیم سانت وحشت
داستان اول: دو و نیم سانت وحشت!
مادرم، پدرم و برادرم رفته بودن خونه ی خاله فهیمه. مامان زنگ زده بود و گفته بود: «تو رودربایستی خاله فهیمه ات امشب اینجا میخوابیم. برای خودت یه املت درست کن و از بیرون چیزی نخر! بهروز خدایی اگه بفهمم بیرون غذا خوردی، فردا که برگردم به حسابت میرسم! به قول گفتنی: چو فردا برآید بلند آفتاب…منو گرز و میدان و افراسیاب! …ضمناً شب ساعت ده خواب باش!»
البته منم از این تهدیدای توخالی نمیترسیدم و خیلی شیک و مجلسی با کارت مامان رفتم و یه فلافل از فری کثیف خریدم و خوردم! بعد از فلافل نوبت به دیدن فیلم رسید؛ یادم افتاد دوستم، رضا یه فیلم خوب معرفی کرده بود؛ «قاتل مدادی». ساعت ده شب شده بود. از توی ظرفی که رویش نوشته بود: «هشدار! مرگموش حاوی مقداری سیانور! هرگز مصرف نشود» دو تا مشت آجیل و پاستیل برداشتم و توی رختخوابم دراز کشیدم و شروع به دیدن فیلم کردم.
خشخش!... خشخش!...
کی اونجاست؟… کی جرئت کرده وارد خونه ی ژنرال اسمیت بشه؟
خشخش!... خشخش!...
ها؟ قاتل مدادی تویی؟! آیییی! نه! نه! نه!... تو رو خدا با مداد منو نکش! (خرچچچچچ!) آه…
تا تو باشی دیگه پول یه قاتلو نخوری!
…
فیلمم که تموم شد، چشامو بستم تا بخوابم. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که صدای خشخش اومد! با خودم گفتم: «قدرتی خدا رو نگاه! مغزم واسم صداسازی میکنه! فکر میکنه من میترسم! الان به یه چیز دیگه فکر میکنم!... اممم…آها! … از خودم سؤال میپرسم و به خودم جواب میدم!
خیار میوه است؟ …خب طبیعتاً نه!... بادمجون چی؟ …نه!... په چرا خیار تو ظرف میوه هست ولی بادمجون نیست؟ …چون قاتل مدادی با خیار رفیقه!...»
خشخش! …خش خش! …
دوباره سعی کردم به چیزایی فکر کنم که به مداد و خش خش و قاتل ربط نداشته باشه: «چرا شیرای مشمایی اینقدر بیکیفیت شدن ولی شیر بطری خوشمزه تره؟ …چون قاتل مدادی فقط توی شیر مشمایی مدادش رو تیز میکنه؟ …جان؟! چجوری آخه!...»
خش خش! … خش خش! …
کمکم ترسیدم، چون وقتی که داشت خوابم میبرد، فکر و خیال ولم کرد ولی خش خش ول کن نبود. تا اینکه شک کردم شاید واقعاً دزد یا قاتل مدادی واقعی اومده باشه! چراغا رو روشن نکردم تا دزد احتمالی نفهمه بیدارم!
با پنجهٔ پا و با ترس و وحشت رفتم سمت آشپزخونه. پام روی همچینی (لگو) داداشم رفت و صدایی شبیه به «قرچ!» داد و خودمم از درد بنفش شدم! خش خش قطع شد! دویدم زیر تختم، دور و برمو نگاه کردم…
هیچی نبود!...
خشخش!... خشخش!...
دوباره به سمت آشپزخانه رفتم؛ چاقوی قصابی مادرمو برداشتم و سمت صدای خشخش رفتم.
خیششششش!... خوووووش!...
دو متر پریدم عقب!...
کمی که گذشت صدا رو دنبال کردم و به سطلآشغال گوشهٔ پذیرایی رسیدم!
چراغا رو روشن کردم!
سرمو گذاشتم روی در سطل و گوش دادم! خشخشها فقط مال کیسهزباله بود. اما کیسهها وقتی صدا میدن که کسی اونا رو تکان بده! دوباره ذهنم رفت سراغ فیلم قاتل مدادی: «حواستون باشه! قاتل مدادی مثل سایه تو هر چیز کوچیک و بزرگی قایم میشه! مثل مایع خودشو به هر حالتی در میاره! چون… اون یه جادوگر کثیفه!...» با لبهٔ چاقو در سطل را بهاندازه یه بندانگشت وا کردم و یه ناگهان چیزی دیدم که باورتون نمیشه! یه… یه سوسک دو و نیم سانتی درشت، قبراق و سرحال! به خودم خندیدم.
این همه جیمزباند بازی واسه یه سوسک؟ لابد سوسکه میخواسته از تیررس دمپایی مامانم فرار کنه و افتاده تو سطل و برای پیداکردن راه فرار روی مشما راه میرفته و منبع ترس من شده بود
! دمپاییمو در آوردم تا بکشمش و از شر صداش راحت شم. در سطل آشغالو کامل باز کردم و ناگهان سوسکه از فرصت استفاده کرد و پر زد! در اون لحظه دعا کردم کاش قاتل مدادی بود! چون ترسناکترین چیزی که میتونستم ببینم این بود که یه سوسک بالدار با سرعت صد متر بر ثانیه روی بالشم جا خوش کنه!
نویسنده:دوست عزیزم محمد صادق مختاری
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلبه ای در جنگل : قسمت 5
مطلبی دیگر از این انتشارات
چهار نوجوان،سه شهید
مطلبی دیگر از این انتشارات
چمن سرخ