چمن سرخ


به نام خدا


«تق! تتق!تق!...»صدای تفنگ برای ما لالایی شده بود!چند شبی میشد که یه سری از خدا بی خبر با نیسان می رفتند توی جنگل و می افتادند به جان سنجاب ها! هر شب تا ده،بیست تا سنجاب را شکار نمی کردند ،از جنگل بیرون نمیرفتند!مردم ده کله شان را از پنجره بیرون می آوردند و بر و بر به شکارچی ها نگاه میکردند!گاهی هم زیر لب فحش و نفرین نثار شکارچی ها میکردند! تفنگ های شکارچی ها به نظر نو

 می آمد؛ قیافه هایشان ترسناک بود. سبیل چخماقی و صورت هایی که پر از جای چنگ و دندان جک و جانورهای مختلف بود!انگار که روی صورتشان را آسفالت کرده باشند و بعد آن را بکنند! اهالی ده جرات مقابله با‌ آنها را نداشتند. یکبار یکی از روستایی ها به نام کاک رحیم رفته بود که به آنها اعتراض کند؛این بنده خدا با دوتا لاله ی گوش رفت ولی با یکی برگشت! بعدا که ازش ماجرا را پرسیدیم،جواب داد:«فلان،فلان،شده ها! تفنگ را دست یه بچه ریقو دادند و گفتند بین دو ابرویش را نشانه بگیر! فقط یک تیر بزن!اگر تیرت خطا رفت طرف زنده بر می گرده!شانس آوردم پسرک چپول بود؛وگرنه الآن از سردخانه تحویلم میگرفتین!»بعد از این ماجرا اهالی ده فقط به شکارچی ها نگاه می کردند!دیگر هیچ کس به شکارچی ها اعتراضی نکرد!

من آن موقع ها شانزده سالم بود. یک روز عصر که با دوستانم: جمال و اسد و کریم؛ برای آوردن هیزم رفته بودیم جنگل ،در وسط جنگل چیزی دیدیم که خون مان را به جوش آورد،آن شکارچی های وحشی هر جانداری را دیده بودند،کشته بودند!

جنگل بوی تعفن گرفته بود! قدم به قدم رد خون حیوانات جنگل دیده میشد. گفتیم دیگر بس است! باید کاری کرد.تصمیم گرفتیم بعد از آوردن هیزم ها به ده، نقشه ای بکشیم که درس عبرت بشود برای کل شکارچی ها!هیزم ها را جمع کردیم و به ده بردیم.بعد رفتیم خانه ی جمال.پدر و مادرهایمان برای تعطیلات عید رفته بودند شهرستان،خانه ی جمال هم چون بزرگ و جادار بود، پایگاه عملیاتی ما شد. چراغ علاالدین را روشن کرد و از دفتر مشقش یک ورق کند. توی اتاق جمع شدیم تا نقشه ی حمله به شکارچی ها را بکشیم .پدر و مادر جمال در خانه نبودند.کریم که از بقیه ما با هوش تر و عاقل تر بود، گفت:«خب دیگه…جمال خودکارتو بده؛اسد، شمام حواستونو جمع کنید!»بعد کتاب تعلیمات اجتماعی را برداشت و نقشه ی حدودی جنگل را دید،کاغذ را روی نقشه انداخت و نقشه تقریبی را روی کاغذ کشید و به سمت شرق جنگل  اشاره کرد و گفت:«این دهه» بعد بخشی که جاده فرعی به سمت جنگل بود را نشان داد و گفت:«خب اینجا فقط نیسان ها حرکت می کنند.ما که تو حالت عادی زورمون بهشون نمیرسه، پس باید تله گذاری کنیم؛پیشنهادی دارین؟»اسد که پسری تپل و درشت هیکل بود، گفت:«بنظرم میخ بریزیم تو راهشون تا چرخ نیسانا رو پنچر کنه ،مسیر جنگل صعب العبوره بدون نیسان کارشون سخت میشه؛ مخصوصا تو آوردن شکار ها در راه برگشت»کریم جواب داد:«فکرت خوبه ها!...ولی این کلک ها یکم قدیمی شده بنظرم هم میخ بریزیم و هم ورودی جنگل را پر از آب و گل کنیم که تو سربالایی ماشین تو گل گیر کنه!»پرسیدم:«گیریم وانت هاشون هم پنچر شد؛اگه پیاده  وارد جنگل شدن چی؟ چجوری قراره جلوشونو بگیریم؟»جمال جواب داد:«من یه فکری دارم!اونا فشنگاشون محدوده،اونجوری هم که من آمارش را درآوردم(بابای جمال بقال ده بود و از جنس های شهر امار دقیق داشت) اخرین فشنگ فروشی تو مریوانه که تا اینجا حداقل ۲۰ کیلومتر فاصله داره پس شکارچی ها با خودشون حداکثر ۵۰ یا۶۰ تا فشنگ میارن، پس اگه رو قطعه چوب سنجاب بکشیم از دور گول میخورن و ممکن واسش فشنگ هدر بدن!»گفتم:«فکر خوبیه! بنظرم امروز صبر کنیم ببینیم تا سنجاب ها لونشون کجاست و با الوار ها شکارچی ها رو منحرف کنیم! حتی میتونیم چند تا چاه بکنیم و روشو بپوشونیم تا شکارچیا توش گیر کنن»جمال گفت:«من یه نقشه بهتر دارم!  من یه شربت درست میکنم و موقعی که اومدن از تو قرصای ننجون تو شربتشون خواب آور میریزم و بعد شربت را براشون می برم و بهشون خسته نباشید میگم که شک نکنن،بعد که بیهوش شدن تفنگ ها رو بر میداریم و نیسان ها را پنچر می کنیم و در میریم اینجوری حسابی کنف میشن دیگه بر نمیگردن!»کریم گفت:«چهار اصل مهم تو نقشه کشیدن:نقشه بکش،به نقشه عمل کن،انتظار شکستو داشته باش»اسد گفت:«کریم آقا!اینکه سه تا شد!» کریم جواب داد:«حالا سه تا! چه فرقی میکنه؟!نقشه (الف) میشه نقشه ی شربت،برای محکم کاری نقشه (ب) هم میشه  همون میخ ریختن» جمال گفت:«کریم جون،من یکم میترسم!چرا کاری که باید ژاندارمری بکنه را ما داریم انجام میدیم؟چرا اصلا نمیریم عریضه بنویسیم و از شکارچیا شکایت کنیم؟»کریم گفت:«جمال!کی به حرف ما گوش میده؟!آقام میگفت این شکارچی ها با ژاندارمری دستشون تویه کاسه است!برای همین نمیتونیم خطر کنیم» هوا داشت تاریک میشد.از جمال خداحافظی کردیم و به خانه رفتیم.

با خون پایم چمن های اطرافم سرخ شده بود.اما مهم این است که به هدفم رسیده بودم. آن لحظه شیرین ترین لبخندم عمرم را زدم…

فردای آن روز شروع به انجام نقشه کردیم.آن روزها تعطیلات عید بود و ما بیکار بودم؛پس بهترین فرصت برای انجام عملیات بود!

نفری ده قطعه الوار را تا ظهر نقاشی کردیم.

سنجاب های تقلبی کج و کوله ای درآمدند!آنها را در گوشه و کنار جنگل،کنار لانه سنجاب ها گذاشتیم.جمال شربت آبلیموی خوشمزه ای را درست کرد و در یخ گذاشت تا حسابی جا بیفتد.بعد از استراحت و ناهار، رفتیم چهارتا چاه یک و نیم متری توی جنگل کندیم.

عصر آن روز کریم با احتیاط رفت و جاده فرعی به سمت جنگل را پر از میخ کرد؛

اسد، سطل،سطل آب آورد و روی خاک جاده  خالی کرد!مثل بنا ها خاک را لگد کردیم تا کامل گل شود. جمال هم به خانه رفت و دو تا قرص خواب آور داخل پارچ انداخت و هم زد. ساعت ۷ شب شده بود.گوشمان را روی جاده گذاشتیم؛صدای ماشین ها را شنیدیم؛جمال جلوی جاده ایستاد و فانوسی دستش گرفت. نیسان ها را از دور دید،با سرعت به او نزدیک می شدند تا جایی که نیسان اول با بیست متر ترمز ایستاد.جمال از ترس عرق کرده بود! مرد هیکل گنده ای با ریش و سبیل درهم رفته و ابروهای موکتی از نیسان پیاده شد.روی لباسش لکه های خون ریخته بود.به نظر می رسید چهل یا پنجاه سالش باشد شکم گنده و قد کوتاهی داشت.ما از پشت تپه نگاه میکردیم. مرد با صدای نکره گفت:«تخس بچه!کوری مگه!؟ سه تا نیسون با نور بالا دارن میان اونوقت عینهو جن دیده ها خشکت زده؟!خوب بود جوری از روت رد میشدیم که ننتم نتونه جنازتو شناسایی کنه؟»جمال لبخند مصنوعی زد و گفت:«آقا ببخشید!دیدم شما هر شب زحمت می کشید و رفت و آمد تو این ده را زیاد کردید…همین چند روز پیش پنج تا توریست بخاطر دیدن شما اومده بودن…گفتم تشنه تونه یه پارچ شربت آوردم.»مرد پوزخندی زد و بی معطلی پارچ و گرفت و تا ته سر کشید. جمال گفت:«جسارتا این شربت برای دوستاتون هم بود»مرد گفت:«اونا کوفت بخورن!دست شما درد نکنه کاشکی یه ذره بزرگتراتون قدر ما…قدرما…»و بعد چرخی زد و پخش زمین شد.همان موقع نیسان های بعدی هم رسیده بودند، از توی نیسان دومی یکی داد زد:«اوستا مرد!بگیرید این پدرسوخته رو!»جماعت کت و کلفت و پشمالو از نیسان ها پیاده شدند و افتادند دنبال جمال!جمال فقط می دوید!به هیچ چیز نگاه نمیکرد!روی تپه که رسید گفت:«شما ها رو هم دیدن! بدوید!» ماهم دور زدیم از پشت تپه رفتیم توی جنگل.جلوتر که رفتیم ، یک درخت بزرگ توخالی دیدیم. چهار نفری رفتیم توی درخت؛ از توی شکاف درخت شکارچی ها را می دیدم،دو نفرشان رفتند توی یک نیسان و روی میخ ها گاز دارند.پق!صدای ترکیدن چرخ های نیسان در جنگل پیچید.یکی از دو نفر پس گردنی محکمی به راننده زد و بلند، بلند فحش های رکیک به جنگل وکوه و…میداد!به هر سختی شده آمدند توی جنگل و رفیقشان را توی قسمت بار نیسان انداختند. یکی از آنها ما را تهدید میکرد و از سر گذشتش میگفت:«از بچگی عاشق شکار بودم!گنجشک ها همیشه شکار من بودند…بزرگتر که شدم رفتم آزمون برای ژاندارمری بدم،بخاطر سوء سابقه ردم کردند!از اون موقع کشتن آدم برام عین کشتن سنجابه … ببین پسر خوب یا بهتره بگم پسرای خوب اگه تسلیم شید خرج یه لاله ی گوشه یا بند اول انگشت کوچیکهاست !اما اگر گیرتون بیارم…توی مجموعه

 تاکسیدرمیم جای چهار تا دلقک کوچولو خالیه!»کریم در گوشی به من گفت:« یه نقشه ی خطرناک دارم! جای یکی از چاه ها یادمه خودمو نشون میدم و یارو دنبالم می افته؛بعد جلوی چاه وایمیستم و میفته تو چاه»چاره ای نبود؛گفتم:« پس منم اون یکی را میندازم توی چاه اگر موفق شدیم با فانوس علامت میدیم شما هم بیاید»جمال و اسد هم  منتظر علامت ما شدند.کریم شروع به دویدن کرد.شکارچی چند تا تیر هوایی شلیک کرد و وقتی نزدیک کریم شد چاقویش را در آورد و به سمت لاله ی گوش کریم برد و من از پشت با تکه ی چوبی که از درخت کنده بودم توی سرش زدم و توی چاه افتاد. تفنگش هم غنیمتی برای من بود.بعد با تفنگ به سمت شکارچی دوم رفتم.جوانک لاغر اندام اظهار به تسلیم شدن کرد؛تفنگش را پایین آورد و  در یک لحظه با تپانچه شکاری اش تیری به پایم زد و به زمین افتادم و از درد جیغ کشیدم. شکارچی گفت:«من نه اون یارو خپل شکمو ام نه اون عقده ای که تو آزمون ژاندارمری رد شده من همون جوانم که گفتند به پیشانی روستایی تیر بزن ولی دستم خطا رفت و به لاله ی گوشش تیر زدم،اونا سه روز منو تو اصطبل زندانی کردن ولی حالا برام  تو مثل فرصت دوباره ای پسر جون!بد بازی را شروع کردی!حالا با زندگی خداحافظی کن!»تفنگ را روی پیشانی ام گذاشت لوله ی سرد تفنگ،سردترین چیزی بود که آن لحظه حس میکردم.حسی ترکیب شده از درد و ناامیدی که در من می پیچید.سرب داغ در پایم زجرم میداد، چشم هایم را بستم و زیر لب اشهد میگفتم؛ناگهان صدای تیر آمد.یهو دست به پیشانی ام زدم.چیزی نبود!فقط صدای ناله ی شکارچی حس می شد. صدای بلندگو آمد :«ژاندارمری!جوان مسلح تسلیم شو…!»

نویسنده : دوست عزیزم محمد صادق مختاری