چهار نوجوان،سه شهید


خالد و عدنان و دوقلو ها یعنی سعید و اسد در حال برگشت از محل بازی بودند که دیدند صهیونیست ها در روستا ریختند و اهالی روستا را به اسارت گرفتند و دارند میبرند.
بچه ها بر پشت سنگی بزرگ کمین کردند تا سربازان از محل مورد نظر رد شوند.

عدنان که سنگ انداز خوبی بود،در هنگام رد شدن خودرو اسیران به کابین راننده سنگ پرتاب کرد.

راننده که عصبانی به نظر میرسید از خودرو پیاده شد و با صورت خونین گیج و منگ اطراف را نگاه میکرد.در همین حین عدنان سنگ دوم را پرتاب کرد و به وسط پیشانی راننده اصابت کرد و همین سنگ اورا به درک واصل کرد.

سپس در شرایطی که سربازان گیج و منگ بودند و حواسشان نبود،عدنان سلاح راننده را برداشت و با تیراندازی به سوی سربازان گیج و منگ ،آنها را به درک واصل کرد.
سربازان که عرصه را بر خود تنگ میدیدند،سعی کردند با گروگان گرفتن یکی از اسیران جان خود را نجات دهند.
فرد گروگان گرفته شده،پدر خالد،بود.خالد تا این عمل را از سربازان صهیونیستی دید،سلاح را از دست عدنان گرفت و تیراندازی کنان به سوی سربازان گروگان گیر رفت.

ناگهان خالد ،روبروی چشمان پدرش،بر زمین افتاد.گلوله از هفت تیر سرگرد ارمیا یحیی رها شده بود؛از اسلحه سرگردی که با لبخند جوکرمانند به پدر خالد نگاه میکرد.

سرگرد به سربازان دستور داد تا پدر خالد را از صحنه دور کنند و ببرند.

سعید و اسد که تیکی تاکای دنیای پرتاب سنگ بودند با اشاره به عدنان گفتند:((ما سرشان را گرم میکنیم و تو برو و جسد خالد را بیاور.))

آنها با جایگیری درست و پرتاب های پی در پی بر سر و روی سربازان آنها را مجروح و سپس به درگ واصل کردند؛و عدنان جسد سرد خالد را به عقب برگرداند.

وقتی عدنان به عقب برگشت ناگهان در پای خود دردی احساس کرد،نگاهی به پایش انداخت و دید که تیری از سلاح آن ناکسان در سرخرگ پایش اصابت کرده است.
او دریافت که عمرشانزده ساله اش رو به پایان است؛بنابراین سعید و اسد را فراخواند و خداحافظی غم انگیزی با سعید و اسد کرد و به دیار باقی شتافت.
اکنون فقط برادران دوقلو باقی ماندند که اسرا را آزاد بکنند زیرا عدنان و خالد در خوابی ابدی فرو رفته بودند.

اسد به برادرش،سعید،گفت:((برادر،اکنون وقت رفتن من است.تو نیز بعد من مراقب پدر و مادرمان باش.))

سعید برادرش را در آغوش کشید و با او خداحافظی کرد.

اسد با سلاحی که از سربازان صهیونیستی بدست آورده بود،به سوی دشمن یورش برد و از ده سرباز باقی مانده ،نه نفر را به درک واصل کرد؛اما سرباز دهمی کار اورا ساخت و تیری را به سوی قلبش شلیک کرد و اورا شهید کرد.سپس گوشی خود را درآورد و کشتن اسد را به نامزدش تقدیم کرد؛ناگهان تیری به سر سرباز اصابت کرد و فیلم او نصفه کاره ماند.سعید به حواس جمع بر سر جنازه سرباز و اسد رفت و دوربین گوشی را به سوی خود و سرباز گرفت و لبخندی به دوربین زد و ظبط فیلم را متوقف کرد و فیلم را برای مخاطبان سرباز در شبکه اجتماعی ارسال کرد.

او به سوی محل اسرا در خودروی نظامی رفت و با ترقه ای که در جیبش بود قفل را منفجر و اسرا را آزاد کرد.
مادر خالد و پدرو مادر عدنان و سعید و اسد به سوی جسد سرد فرزندانشان رفتند و آنها را در آغوش گرفتند.
سعید بر روی تخته سنگی نشست و در فکر فرو رفت و اما آن فکر چه بود؟
چند وقت بعد...
ارمیا یحیی،سرگردی که منزوی شده بود به دلیل شکست سنگین،در رختخواب خود بود که شبحی را در اتاق خود دید.فکر کرد که توهمی شده است ولی نه توهم نبود و آن شبح واقعی بود؛او کسی نبود جز سعید که برای انتقام شهادت دوستانش تصمیم به ترور او گرفته بود.
تا سرگرد به خود بجنبد،سعید دشنه ای را از جیبش در آورد و در قلب او فرو کرد و سرگرد را به اعماق جهنم فرستاد و هیچکس هیچوقت نفهمید قاتل سرگرد کی بود؟

نویسنده : حسین رسولی