کلبه ای در جنگل : قسمت 5
5.رویا آنقدر خسته شد که وسط جنگل خوابش برد.وقتی چشمانش را باز کرد ،خود را در کلبه ای یافت.
پیرمردی با محاسن سفید سفید به او گفت:((جنگل جای خوابیدن نیست،حالا بیا سوپ بخور تا جان بگیری.))
-تو کی هستی؟
-مهران،محافظ حیوانات،تو جنگل هرحیوانی مورد پیدا کنه،کمکش می کنم.حالا بیا سوپت را بخور از رنگ و رویت معلوم است گشنه ای.
رویا تا کلمه((گشنه))را شنید دلش به قار و قور افتاد و برای خوردن سوپ خیز برداشت و آنرا درجا سر کشید.
پیرمرد با طمانیه و آؤامش ادامه داد:((من یه نوه دارم که سالهاست اونو ندیدم،فکر کنم همسن تو باشه.))
رویا در حین هورت کشیدن غذا گفت:((چطوری سالها اورا ندیدید؟.))
-دخترم با دامادم و بچه همراهشان در جاده چالوس بودند، که همونجا هم میمیرند و فقط همون بچه زنده میماند.
-یعن...یعنی اونا با فداکاریشون باعث نجات جون بچه شدند؟
-بله
-خب بعدش؟
پیرمرد سرش را رو به بالا گرفت و با حالت بغض داری گفت:((من نوه خودمو از بیمارستان تحویل گرفتم و سپردمش دست رزی و رضا دختر و داماد دیگرم.میدونی اونا آن موقع بچه نداشتند.))
-پدربزرگ. -بله؟
-منم همون بچه،نوه شما،رویا. -رویا،نوه عزیزم.
و پدربزرگ درحالی که اشک از چشمانش جاری میشد آغوشش را برای نوه اش باز کرد تا نوه اش در آغوشش،پس از 15سال قراربگیرد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلبه ای در جنگل : قسمت 4
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلبه ای در جنگل : قسمت1
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلبه ای در جنگل : قسمت 3