کلبه ای در جنگل : قسمت8

8.مهران تمام این داستان را برای رویا تعریف کرد و رفت یا ویدیو را بیاورد.رویا پس از دیدن ویدیو مرگ پدرومادرش گریه کرد و بیهوش بر روی تخت خوابش برد.او در خواب پدر و مادرش را دید که اورا در آغوش گرفته اند؛اما وفتی بیدار شد خود را در آغوش رضا و رزی دید.

رویا رویش را بر میگرداند.

-ببین عروسکی که دوست داشتی برات خریدم.

صدای رضا بود که اورا تشویق به گرفتن عروسک میکرد.نیرویی نامرئی اورا به سوی عروسک میکشاند ولی آن نیرو را پس زد و خود را کنترل کرد.

-بگیر دیگه

او نگاهی به رضا انداخت و عروسک را با حالت ناز از او گرفت.

آنها پس از آشتی،به مدت سه روز در کلبه مهران اقامت کردند و سپس به خانه بازگشتند.

دیدن آن خانه با دید جدید برای رویا خیلی سخت بود.
اما دیگر با وجود داشتن حس پدرومادر به داشتن پدربزرگ احساس نیاز میکرد.

به همین دلیل با پیشنهاد او ،مهران به آپارتمان سه طبقه آنها آمد و در طبقه بالای آنها اقامت گزید.
آنها شدند خوشبخت ترین خانواده دنیا.

و اما هدیه،او پس از چهل روز به خانه بازگشت و با پدربزرگش،مهران آشنا شد و او دیگر سعی کرد مثل خواهر خوب با رویا رفتار کند.

و این بود پایان داستان.

خوشحال میشم که نظراتتون رو بگین.