سياهها، سفيدها، خاكستريها
ميگويند مرد فقيري در شهري زندگي ميكرد. شبي از شبها رهگذري غريب از آن شهر ميگذشت كه دزدان در راه لختش كرده بودند و يكه و بيچيز رهايش كرده بودند به امان خدا. وقتي مرد به شهر وارد شد و خواستار كمك از ديگران شد كسي اجابتش نكرد جز آن مرد فقير كه همان چند سكه پساندازش را در اختيار مسافر قرار داد تا او بتواند با آن ها به ديار خودش بازگردد. چند روز بعد دزدان به شهر حمله كردند و مال و اموال مردم را به يغما بردند ولي از مرد فقير چيزي نبردند چون چيزي نداشت كه ببرند. اينكه ميگويند خانه به دوشان غم سيلاب ندارند، حكايت اين مرد است. ماهها گذشت و شبي ديگر آن رهگذر دزد زده به شهر وارد شد، ولي اين بار با خدم و حشم و مال التجاره فراوان و يك راست سراغ خانه مرد فقر را گرفت و در خلال يك حكايت تعريف كرد مرد بيچيزي نبوده ولي در ديدار اول همه سرمايهاش را از او دزديده بودند و حالا كه دارد قافله ديگري را به تجارت ميبرد تصميم گرفته در عوض آن مردانگي كه از سوي مرد فقير ديده بود، وي را از مال دنيا بينياز كند.
در فیلمهای فرنگی دستهبندی کاراکترها گاهی نه بخاطر سیاه و سفیدی آنها بلکه به جهت تصميماتي است که ميگيرند. در داستانها مثل دنیای واقعی آدمها خاکستریاند، هم صفات خوب دارند هم ویژگیهای بد ولی فرق بین این آدمهای خاکستری را با تصميمي كه ميگيرند يا اصولي كه به آن پايبندند میتوان تشخیص داد. مثال میزنم تا بحث روشن شود. فکر کنید از چند دوست خود خواهش کردهاید برای مدتی کوتاه مقداری پول به شما قرض بدهند. از قبل میدانید همه آنها پیش از این دوستی خود را ثابت کردهاند، از طرف دیگر نیز شهادت میدهید روزگار سختی است و ممکن است هر کسی گرفتاری خودش را داشته باشد. این وسط آن دوستی که از دادن پول طفره میرود لزوما آدم بدی نیست، حتی گناهی نیز مرتکب نشده؛ فقط تصمیم گرفته پولش را پیش خودش حفظ کند تا روزی از روزهای مبادا دستش خالی نماند. در طرف مقابل دوست دیگری بدون معطلی میپذیرد که آن پول را در اختیار شما قرار دهد. طبق قواعد زندگی بین آن دو دوست تفاوت زیادی نیست. هیچ کدام آدم بدی نیستند، گناهی نيز مرتکب نشدهاند، مال مردم خور نبوده و از دیوار دیگران نیز بالانرفتهاند؛ با این حال یکی با معرفت است و می تواند روی اصول خود بایستد و یکی دیگر نه. زندگی دقیقا از همینجا آغاز میشود، رقابت بيمعرفتها و بامعرفتها. طبق اين داستانها ممكن است يكي رنج زيادي بكشد، حتي سر زندگياش قمار كند ولي در نهايت موقعي كه ميخواهند درباره او قضاوت كنند، موقعي كه ميخواهند جوجههاي آخر پاييز را بشمرند، ميگويند او زندگی را برده است. در فیلمهای سینمایی گاهی شخصیتهایی وجود دارند که دل تماشاچی را میبرند. این آدمها نه جانماز آب میکشند نه قدیسند، آنها چه بسا گاهی کجخلق و عصبانی هم به نظر میرسند ولی یک چیزی در وجودشان نهادینه شده است که نقطه تمایزشان با بقیه شخصیتهاست. این نقطه تمایز، این فصل طلایی، این "آنِ" جادویی همان چيزي است، همان صفتی است که اگر وجود نداشته باشد آدمیزاد همیشه گمشدهای خواهد داشت.
پایان سری اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
زیارت شه عبدالعظیم و دیدن یار
مطلبی دیگر از این انتشارات
در ستایش کارآموزی
مطلبی دیگر از این انتشارات
قانون مترقي رانندگان کامیون