مرد شصت ساله و خيابان خطرناك

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن


دوستی می‌گفت اگر موقع حمام رفتن، زیر دوش ایستاده‌اید و در حالی که آب دارد مثل آبشاری با شکوه از سر و رویتان لیز می‌خورد و پایین می‌آید، به مسائل بغرنج دنیا فکر می‌کنید و ایده‌های روشنفکرانه‌تان را توی سر پرورش می‌دهید، بدانید بویی از روشنفکری نبرده‌اید و بهتر است از اساس در مورد خودتان و تصویری که از روشنفکری خود ساخته‌اید شک کنید، چون ساده‌ترین شرط روشنفکری آگاهی به مسئولیت‌های اجتماعی است و شمایی که در خلوت خودتان نمی‌دانید نباید آب را باز بگذارید تا هدر برود، قطعا نخواهید توانست مشکلات جامعه را حل کنید. کسی را می‌شناختم که در روزنامه‌ها دم به دقیقه از رواداری و مسئولیت اجتماعی و جامعه مدنی و حق آزادی بیان و احترام به همنوع می‌نوشت ولی وقتی وارد آسانسور می‌شد یا می‌خواست با اتومبیل شخصی‌اش از چهارراه بگذرد، طوری خود را حق به جانب می‌دانست که اگر کسی کنارش بود می‌توانست ببیند روشنفکر روزنامه‌ای ما چه گلادیاتور خشن بددهنی است که جز خودش نمی‌تواند به هیچکس دیگری فکر کند.

در مقابل او آدم‌هايي هستند كه ذاتا مسئوليت پذيرند و مي‌دانند مسئولیت اجتماعی چیزی نیست که فقط به درد کتاب‌ها و همایش‌ها و برنامه‌های تلویزیونی بخورد، مسئولیت اجتماعی نیاوردن ماشین شخصی در روزهای آلوده است، مسئولیت اجتماعی جفت کردن کفش‌ها جلوی در آپارتمان‌هاست. حتی موضوع ساد‌ه‌ای مثل بلند حرف نزدن با موبایل در تاکسی می‌تواند یک وظیفه شهروندی مهم باشد. اگر سوار تاکسی شدید و به دروغ گفتید این مسیری است که من همیشه هزار تومن بابتش کرایه می‌دهم در حالی که می‌دانید کرایه آن هزار و پانصد تومن است، اگر عمدا اسکناس پاره‌تان را طوری تا زدید که راننده بیچاره نفهمد و آن را از شما تحویل بگیرد، خیالتان راحت باشد که نمی‌توانید خودتان را یک شهروند خوب بدانید. شهروندان خوب شهرهای خوب را می‌سازند، شهرهای خوب هم یک شبه از مریخ با لک‌لک به زمین نمی‌رسند بلکه باید در یک روند تدریجی ساخته شوند. چند وقت پيش در يك خيابان فرعي مردي را ديدم كه پرايد سفيدش را گوشه‌اي پارك كرده بود و داشت با حوصله قلوه‌سنگ‌هايي را كه از درز قسمت باربند يك كاميون به زمين ريخته بود، جمع مي‌كرد. با يك نگاه گذرا مي‌شد فهميد حدودا شصت ساله است و طرز لباس پوشيدنش به فرهنگيان بازنشسته مي‌برد. من كه كار خاصي نداشتم چند دقيقه‌اي ايستادم و نگاهش كردم. يعني جلوي يك دكه مطبوعاتي پا سست كرده بودم و به بهانه ديدن روزنامه‌ها، حواسم به مرد پرايدي بود. كمي گذشت و مرد بعد از جمع كردن همه قلوه سنگ‌ها سوار ماشينش شد كه برود. كار من هم تمام شده بود ولي صاحب دكه وقتي نگاه كنجكاوم را ديد، بي اينكه چيزي بپرسم توضيح داد كه چند وقت پيش همين راننده در اين خيابان تصادف كرد؛ بعد هم اضافه كرد رفت و آمد كاميون‌ها از اين خيابان زياد است بخاطر همين ته‌مانده بارهاي ساختماني‌شان گاهي توي خيابان ولو مي‌شود. يكي از روزها وقتي همين آقاي شصت ساله با پرايدش داشت از اينجا مي‌گذشت، بخاطر چند تكه سنگ بزرگ منحرف شد و زد به يك ماشين ديگر. از آن روز اگر از اينجا بگذرد و ببيند چيزي داخل خيابان ريخته، كنار مي‌زند و مشغول پاك كردن خيابان مي‌شود.

ادامه دارد ...

قسمت قبلی

رهنماکالج