تجربه من از تیمارستان

بله، منم تیمارستان رفتم اما....
بر اساس واقعیت!

چند روزی بود که حال خوشی نداشتم. هم از خودم کمی زده شده بودم هم از اطرافیان. به قول سعدی وضعیت "چون دوست دشمن است حکایت کجا بریم" طوری بود. در همین حوالی به خیلی چیزا فکر می‌کردم که یکی از دوستان زنگ زد. کمی احوال پرسی و خوش و بش. تازه پرستاری رو تموم کرده بود و توی یک مرکز درمانی کار می‌کرد. بعد از پرس‌و‌جو فهمیدم سر زدن از اونجا میتونه جذاب باشه و تمهیدات لازم برای بازدید رو ازش پرسیدم.

درخت خشکیده در حیاط
درخت خشکیده در حیاط


تیمارستان نه، مرکز روانبخشی!
بر خلاف عنوان،مرکزی که دوست من علیرضا کار می‌کرد، یک تیمارستان مجهز و بزرگ نبود. بلکه یک مرکز نگه‌داری از بیماران روان و اعصاب بود. بیماران مرکز، کمی خفیف‌تر و آرام تر از یک تیمارستان هستند و برای دریافت کمک‌های روانی به اون‌جا مراجعه می‌کنند. اما باز هم بیمار روانی حساب میشن.

رفتن به اونجا فبها و دیدن شرایط فبها. چه کسی فکر می‌کرد نویسنده داستان ساختگی غصه خنده یک روزی واقعا همچین شرایطی رو تجربه کنه. اگر زندگی ما مجموعه‌ای از عادات در کنار کمی مشکلات باشه، زندگی اون‌ها مجموعه از مشکلات در کنار کمی عادات هست. افرادی که عملا ناتوان روانی به حساب میان.

چند پرونده و شرایط جذاب از اونجا رو شنیدم که فکر می‌کنم خوندنش براتون جالب باشه. سعی کردم از دادن اطلاعات شخصی و امنیتی پرهیز کنم.

علیرضا رو به من میکنه و میگه : بیشتر اون‌ها از دور شبیه آدم عادی هستند ولی وقتی نزدیکشون میشی با یک کوله باری از مشکل مواجه میشی. منم فکر می‌کردم صحبت با اونا، دادن راه‌حل یا کمک کردنشون میتونه فایده داشته باشه اما....

1.خانم مارپل

زنی حدود 35 ساله که صاحب دو فرزنده. شوهرش چندسال پیش فوت می‌کنه و از اون موقع دچار اختلال فکری و پارانوئید میشه. به نحوی که در حل مشکلات ذهنی کنونیش دچار ناتوانی هست. فکر می‌کردم صحبت با اون میتونه به حل مشکلات و سردرگمی هاش کمک کنه پس چند مدتی پای حرفاش می‌نشستم و صحبت می‌کردیم. یک روزی همین طور از دهنم پرید "خوب تو که جوونی! چرا به ازدواج فکر نمی‌کنی؟" اون روز گذشت و رفتار خانم مارپل با من عوض شد. یکم چپ چپ منو نگاه می‌کرد یا بیشتر از حد معمول به من نزدیک میشد یا در معرض دیدم قرار می‌گرفت. یه روزی رو به من کرد و گفت: من با داداشم صحبت کردم و موافق بود. گفتم: چیو موافق بود؟ گفت: همون پیشنهاد ازدواجتون دیگه. همین که به من نظر دارید!!

دهانم رو بستم و شروع دادم به فحش دادن که شما جای مادر منو دارید و....

کیس ما مثل خانم مارپل به همه چیزا مشکوکه!
کیس ما مثل خانم مارپل به همه چیزا مشکوکه!


علیرضا درحالی که افسوس می‌خورد ادامه داد: آخه خیلیاشون هم عمیقا به یه چیز غیرواقعی اعتقاد دارند و حل این مشکل واقعا ساده نیست تا جایی که...

2.ملکه آمریکا

خانم نزدیک 45 ساله که از دقت بالایی برخوداره. این دقت بالاش رو شاید از اسیکیزوفرنی نشئت گرفته. به نحوی که هر روز ساعت 7 و 2 می‌شینه پای شبکه خبر تا به دقت گوش کنه چی میگن. اما مورد عجیب‌تر عقایدشه. اون اعتقاد داره اول زن اوباما بوده بعد از اون خوشش نیومده اومده زن ترامپ شده و حالا هم ترامپ رو ترک کرده و زن بایدن هست! عجیب‌تر اینکه اون اعتقاد داره روز کریسمس 2017 محو میشه! و فکر میکنه الان 2016 هست. طبق دیده‌ها اگر محو نشه خودکشی میکنه تا زندگی جدید رو شروع کنه. و الان نزدیک چند سالی هست که قراره کریسمس 2016 بیاد!


"همممم" کنان نفس عمیقی میکشم و تعجب می‌کنم. گرچه داستانی طنزی هست ولی با خندیدن به اون قطعا به جهنم میرم.

علیرضا میگه طنز ؟ عجیب؟ پس اینو گوش کن

3.لوبیا، بچه‌ی درس خون

بچه ما نزدیک 30 و چند سالشه. اون واقعا درس‌خونه و دکترای اقتصاد دانشگاه فردوسی مشهد رو داره، تازه با معدل 18! بچه درس خون دچار اختلال دو قطبی هست و گاهی وقتا مثل شخصیت لوبیا تو فیلم رنگو هنگ می‌کنه. تا جایی که وقتی ازش سوال بپرسی یهویی وامیسته نگاهت میکنه. داستان خیلی جالبی هم داره: اون عاشق درس خوندن بوده. یه روزی وقتی حوصله درس نداشته، خوب، بام اعتقاداتش فرو می‌ریزه و خودکشی ناموفق می‌کنه. به همین راحتی! البته این فقط یک نشونه آشکار از بیماری روان هست و قطعا پیش زمینه‌هایی از اون وجود داشته. جالب تر اینکه هر وقت گم میشده اون رو روبروی اداره گاز پیدا می‌کردن. بارها تلاش کرده از مرکز فرار کنه و موفقم شده ولی رفته و روبروی اداره گاز واستاده. همین!

اینجور زل میزنه به شما!
اینجور زل میزنه به شما!


علیرضا می‌خنده و ادامه میده: زیاد درس بخونی اینطوری میشیا! یعد قیافه پوکر میگیره شوخی کردم. خیلی از این اختلالات دلیل اتفاق افتادنش هم از فرهنگ پایینه...


4."من ممدم رو میخوام"

دختری نسبتا جوان که در خانواده فرهنگی بدنیا اومده و هنوز ازدواج رسمی نکرده ولی... ولی در نوجوانی عاشق فردی با فرهنگ متفاوت از خودش شده. پس از خواستگاری، خانواده دختر مخالفت می‌کنند.در همین دوران دختر وارد دوران اختلال فکری و روانی میشه و حجم زیادی از غم رو تحمل میکنه. پس فرار میکنه و میره پیش محمد. در همین مدت ممد هم، دختر نازنین ما رو درگیر مواد و شیشه و تریاک می‌کنه، و در نهایت معتاد میشه. این دختر، بخاطر مشکلات روانی، از سطح فکری پایینی برخورداره و به عواقب کارها فکر نمیکنه. بخاطر همین مسئله نسبت به کنش‌های جنسی و عاطفی "نه" نمیگه که نتایج بدی رو به دنبال خواهد داشت. اون با تمام وجود ممدشو میخواد؛ حتی شده برای رسیدن بهش دست به خشونت سهمگین هم بزنه.

من ممدم رو میخواااام
من ممدم رو میخواااام


با علیرضا از شرایطشون حرف میزنم، در جواب میگه : تقریبا کیس‌های متوسط هم وجود دارند که درون خودشونن و به کسی کار ندارند. خیلی از بیماران شناور هستند و با نظر پزشک میتونن به مرخصی برن یا ترخیص بشن. چیزی که الان خیلی مسئله است بحث هزینه‌های درمان و داروهاست. عملا خیلی از خانواده‌ها مجبور میشن بدون درمان و دارو بیمار رو ترخیص کنن؛ عده‌ای حتی بیمار بدبخت رو روی تخت ول میکنن به امان خدا...چیزی که موجب میشه صاحب مرکز و بهزیستی و مددکاران از جیب خودشون هزینه کنن که بازم چیز دندان‌گیری نیست.

واقعا عجیبه. اینکه آدم به این سطح از درک و شعور میرسه و یهو تمام رفتارهاش دستخوش تغییراتی میشن. شاید مثل خانم مارپل درک اشتباه از محیط، شایدم مثل "ممدو میخوام" عدم داشتن تفکر نتایج گونه.شایدم مثل....مثل چند موردی که بخاطر داشتن شرایط ویژه از گفتن و انتشار شرایط اونها خودداری کردم تا موجب آسیب به احساسات خواننده نشم. به‌هرجهت تیمارستان مکانیست که انسان با حالت درونی حاد خودش آشنا میشه و از داشتن قدرت سلامتی نسبت به اون خدا رو شکر می‌کنه.

اتاق قرنطینه
اتاق قرنطینه


هشدار مهم! سندروم دانشجوی پزشکی به شما نزدیک است.

اگر این مطلب رو خوندید و احتمالا هایپرلینک‌ها را برای مطالعه بیشتر باز کردید، شاید فکر کنید بعضی شرایط این بیماران و بعضی نشونه های بیماری های نامبرده در شرایط شما موجود باشه ولی این ممکنه اثر سندروم پزشکی باشه. اثری که با مطالعه شرایط و رفتار بیماری‌، به اشتباه فکر می‌کنید اون بیماری رو دارید یا شاید حتی شبیه اون‌ها تظاهر کنید.

اینترنت پزشک خوبی نیست، دکتر برید!