این داستان برای القای حال خوب از آهنگ نمایه کمک می گیرد..
امیدوارم از خواندن توام با شنیدن آهنگ زیبا لذت ببرید...
به فیزیک می رسم ، دیگر خسته شدم... فکر می کنم که دیگر چیزی از فیزیک سر در نمی آورم...فکر می کنم من ضعیف آفریده شدم...سرم را بالا می آورم و می گویم : خدایا اگر هوس به کاری را می دهی توانایش را هم بده ، اگر توانایش را نمی دهی حداقل علاقه اش را هم نده.....در همین موقع فکری به سرم می زند...
به پیش پدر رفته و به او می گویم : پدر نمی شود دوباره به آن خانه سالمندان برویم ؟
- چطور ؟
- مایلم دوباره چند کلامی با ان پیرمرد هم صحبت بشوم...
- پسرم باید بفهمی در زندگی بعضی از فرصت ها فقط یک بار پیش می آیند...
- این یعنی دیداری در کار نیست...؟
- فکر کنم همین طور باشه که میگی...
- باباااااااا....!!
- باشه آماده بشو بریم یک جای دیگه...
خیلی دلم می خواهد بروم پیش پیرمرد ولی اصرار بیشتر شاید رفتن به یک جای دیگر را هم لغو کند...به همین قناعت می کنم و با بی حوصلگی تمام مشتاقم که بدانم قرار است کجا بریم....
***
- پدر...؟ خانه ی بهزیستی ؟ مطمئنی ؟
- تو به من شک داری...؟
- نه ولی...
- ولی بی ولی....
به داخل می رویم ، سر و صدای بچه ها از دور دست ها می آید ، پر انرژی تر از آنجه که فکر می کردم...گویا نمی خواهند از جمله بعدی شکست بخورند : آنها یک چیزی از زندگیشان کم است : کوهی استواری به نام والدین...پدرم از من جدا می شود و به پیش پرستاران می رود...این دفعه به پیش کودکانی که در حال بازی هستند می روم . مثل غزال و شاهین آزادانه این سو آن سو می روند...همین جور که غرق نگاهشان هستم به خودم میایم که دارند مرا صدا می کنند : عمو توپمان را بده....! بعد اینکه توپشان را برایشان می برم و چند دقیقه ای باهشان بازی می کنم پدرم مرا فرا می خواند...
مرا به اتاقی راهنمایی می کند : روی درش نوشته بچه های استثنایی ! در کلاس که باز می شود : خانم معلمی در حال اموزش است ، با ایما اشاره های عجیب مدیر به داخل کلاس می روم در گوشه ای می نشینم. کلاس ، کلاس نقاشی است
معلم گل می کشد ، نه یک گل بلکه دشتی از گل ها ، دشتی که در آن کودکان شاد خندان این طرف و آن طرف می روند....
بعد چند دقیقه ای که از تدریس معلم احساس غریبی پیدا می کنم : یک معلم با تمام صبر و حوصله کارش را انجام می دهد... کاری که ساده نیست : آموزش نقاشی به بچه های استثنایی...متاسفانه این جور افراد در انجام روزمرگی خود دچار مشکل اند : آه که چقدر برایشان سخت ولی لذت بخش است این نقاشی....
چیزی حدود پنج دقیقه می گذرد ولی بقل دستی من از همان ابتدا به من خیره شده و نگاهش را بر نمی دارد....منم بهش نگاه می کنم و می خندم : همین خنده ی ساده باعث می شود که او حد هیجان خود را بی نهایت برساند. سندرم داون دارد. حتی بعد از خنده من هم ول نمی کند کلاس نقاشی را ول کرده ولی خندیدن به من را فراموش نکرده....
سعی می کنم با او ارتباط برقرار کنم ولی گویا خیلی ساده است..شروع می کند به تعریف کردن از نقاشی اش با رویی خندان
کلمات را تیکه تیکه و ساده می گوید...و با خوشرویی تمام پاسخ می دهد .گاهی در جواب سوالی که نمی فهمد فقط می خندد : او می دانند که نمی فهمد ،تکرار می کنم ، او می دااااااند که نمی فهمد ولی فقط می خندد ....فقط ....می خندد
او از داشتن والدین محروم بوده...از داشتن یک بدن ساده محروم بوده او حتی از داشتن کوچک ترین دارایی ما محروم بوده ولی هیچ وقت عنصر اصلی زندگی یعنی خنده را از دست نمی دهد....
به خودم می آیم می بینم به ازای هر خنده ی او یک قطره بر گونه من جاری می شود...دلم می خواهد تا آخر عمرم آن خنده را ببینیم....او می داند که نمی تواند به بعضی چیز ها دسترسی پیدا کند ولی هیچ خودش را غمگین نمی کند...او با خود می گوید تمام چیزی که خدا در اختیار من گذاشته همین لبان است که با آنها بخندم....
مگر عقل ما نمی داند قرار نیست توانایی همه چیز را داشته باشیم ؟ چرا سر جایش نمی شیند ؟ چرا خود را با فکر هاو غم غصه های بیهوده نابود می کند ؟ چرا برعکس آن پسر با اینکه بعضی مسائل را نمی فهمد ، غم و غصه ی الکی می خورد ؟ چرا همیشه دنبال چون چراست ؟
تمام مسیر برگشت را می خندم ، از ظلمی که بر حق خودم کرده ام می خندم...از فکر های بیهوده ای که گاه و ناگاه اعصاب من را مسموم می کنند...از ترس نرسیدن به چیز هایی که آرزویشان را دارم ... وبا اینکه می خندم ، گریه می کنم.... .به خانه می رسم و فال حافظی می زنم... :
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام //// نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
گوش کن پند ای پسر و از بهر دنیا غم مخور //// گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش