جبر جغرافیاییِ داستان

رمان زمین زهری، رمانی درباره انسان معاصر افغانستانی
رمان زمین زهری، رمانی درباره انسان معاصر افغانستانی


کار داستان‌نویس از یک جهت به پژوهشگران فلسفه‌های مضاف شبیه است. این گونه فیلسوف‌ها بیرون از دایره آن دانش و یا پدیده و پشت سر سیر تاریخی‌اش می‌ایستند و آن را تحلیل و توصیف می‌کنند. و حتی گاهی توصیه‌هایی فرانگرانه هم برایش دارند. از این منظر، فلسفه نسبت به مضاف الیه خود تاخر زمانی دارد، همانگونه که داستان‌نویس با صبر بیشتری به سراغ وقایع اجتماعی و سیاسی جامعه‌اش می‌رود. او خبرنگار یا یک تحلیل‌گر مسائل روز نیست که سرعت کار برایش مهم باشد تا ولو با اختلاف چند دقیقه‌ای از دیگر رقیبان رسانه‌ای‌ خبری را منتشر کند و یا نسبت به آن واکنش نشان دهد. داستان‌نویس نیاز به تامل بیشتری در اطراف قضیه دارد تا از دل واقعیت‌های موجود، واقعیتی دیگر خلق کند و ارزشی افزوده به محصول هنری‌اش بدهد که تاریخ انقضا نداشته باشد. به خلاف یک خبر یا تحلیل که گذشت زمان آن را کهنه می‌کند. اگر بخواهیم با صراحت بیشتری سخن بگوییم، فاصله گرفتن از حادثه تکان‌دهنده برای داستان کردنش نه از روی انتخاب و تفنن بلکه ضرورت و اقتضای کار است. چرا که حادثه و موج‌های شدید احساسات بعد از آن فرصت اندیشه و تأمل را می‌گیرد. به زعم من این فاصله گرفتن از نظر شکلی گاهی با صورت زمانی است و گاه فاصله جغرافیایی.

باری! حوالی زمستان سال 94 خورشیدی دبیرخانه جشنواره ادبی قند پارسی تصمیم گرفت در ضمن برنامه‌اش جایگاه ادبی آصف سلطان‌زاده را نیز ارج نهد. از آنجا که ایشان سال‌هاست در دانمارک زندگی می‌کند، به من گفته شد تا با ایشان ارتباط بگیرم و ویدیویی کوتاه درخواست کنم تا در مراسم اختتامیه جشنواره برای مهمانان به نمایش دربیاید. آن ویدیوی کوتاه حامل یک نکته مهم بود. سلطان‌زاده گریزی به سیر زندگی‌اش در کشورهای مختلف زد و گفت: اولین رمانش را در غرب نوشته است و پیش از مستقر شدن در غرب، هر چه نوشته داستان‌های کوتاه است. نه به این خاطر که پیش از آن توانایی‌ نوشتن رمان یا اراده‌ای برای نوشتنش نداشته باشد. بلکه او زمانی که در افغانستان و یا ایران بوده هیچ‌گاه به یک ثبات مطلوب ذهنی‌اش دست پیدا نکرد. ثباتی که به او اجازه عمیق شدن در سرنوشت انسان افغانستانی بدهد.

آصف سلطان‌زاده، نویسنده
آصف سلطان‌زاده، نویسنده


حالا سال‌هاست که آصف نه در وطن مادری خود و نه وطن فرهنگی خود در فلات ایران بلکه در گوشه‌ای از سرزمین‌های اسکاندیناوی استقرار پیدا کرده و به انسان افغانستانی و جغرافیایی که او را از خود رانده است می‌اندیشد:

«اینک به وضوح پی می‌برم به این که در سرزمین‌های کوهستانی، آن زیرها خبرهای زیادی است. فشارها و فعل و انفعالات آتشفشانی. خشم طبیعت در این ناحیه‌ها تمرکز یافته است. به عبارتی افغانستان نقطه بروز خشم زمین است. حتی اگر در جاهای دیگری هم رنج ببرد، ولی در این ناحیه چین به پیشانی می‌اندازد. قیافه‌اش در هم می‌رود. دره‌های دیگری تشکیل می‌شوند. باعث راه گم کردن می‌گردند« (زمین زهری، ص 150)

به نظر می‌رسد در میان آثار کوتاه و بلند آصف سلطان‌زاده، تازه‌ترین اثرش یعنی رمان زمین زهری آینه و بازنمای کلی‌تری از انسان افغانستانی در پهنه تاریخ معاصر است. او در مجموعه داستان اینک دانمارک، به تنهایی‌ها و سرگشتگی‌ها و چالش‌های یک مهاجر افغانستانی در اروپا پرداخته، در رمان سِفر خروج با رویکردی اسطوره‌ای نگاه نقادانه و گله‌مندی نسبت به وضعیت یک پناهنده افغانستانی در ایران دارد. در سینماگر شهر نقره، به حال و هوا و استضعاف فکری طالبان نزدیک شده و تلاش کرده آنها را بیشتر درک کند و یا مثلا در گاوهای برنزی اگرچه در فضایی معلق بین وهم و رئالیسم جادویی، نوعی بی‌مکانی و بی‌زمانی را تداعی می‌کند اما نشانه‌هایی هم وجود دارد که می‌شود داستان را بازنمایی دوره حکومت کمونیست‌ها در افغانستان دانست و مسخ‌شدگی در برابر ایدئولوژی وارداتی را تفسیر نویسنده از آن دوره پر التهاب و سرنوشت‌ساز تلقی کرد. واضح است که تفسیر نیاز به تأمل و اندیشه دارد و نیازمند فاصله‌گیری آگاهانه از آن پدیده است و همه اینها چنان که اشاره شد برای نویسنده متفکری همچون آصف سلطان‌زاده مهیا شده است تا در رمان زمین زهری انسان افغانستانی را نه در دوران یک حکومت خاص (مجاهد یا کمونیست) بلکه در بازه بلندتری از تاریخ معاصر ببیند. قصه را از آغاز قرن بیست و یک می‌‌آغازد. مردی افغان که تمام روزهای سال در چرخه‌ای تکراری ناچار به ماین‌روبی (خنثی کردن مین) است و بعد دامنه قصه را به عقب‌تر می‌برد. به روزگاری که متجاوزان روس به افغانستان آمده‌اند و او صرفا به خاطر رشته تحصیلی‌اش در دانشگاه یعنی کیمیا/شیمی متهم می‌شود که برای اشرار ماین و کوکتل مولوتف می‌سازد. بخت یارش می‌شود که به جای اعدام در میدان‌ پولیگون موظف می‌شود که مین‌ها را خنثی کند. وظیفه‌ای که بعد از تغییر چند باره حکومت‌ها همچنان بر دوش او می‌ماند و از آن خلاصی نمی‌یابد. در نگاه آصف سلطان‌زاده افغانستان زمینی زهری است که تمام کشورهای دنیا جنگ‌هایشان را با خود به آنجا می‌آورند. سرزمینی است که تبدیل شده به آزمایشگاه انواع و اقسام اسلحه‌ها و بمب‌ها.

«افغانستان شده است مثل پیر انسانی که بند بند استخوانش به صدا درمی‌آید. لابد درد هم می‌کشد این موجود روماتیسمی. هر انفجاری پیچ و مهره اندامش را شل می‌سازد و در تعجبم که هنوز غیرت می‌کند و پابرجا می‌ماند. تکیه داده به عصایی و در عین تزلزل هنوز می‌ایستد در برابر بادی و طوفانی که خانه کرده به شولایش به قصد بلند کردن و به زمین زدن او و او پای افشرده به زمین، لابد آ<رزو می‌کند مگر این باد لحظه‌ای حتی از پای بنشیند تا او بتواند باز حتی گامی به راه بیفتد. و در این فاصله که این بار گروهی نظامی پلنگی پوش با خود دستگاهی به مراتب پیشرفته‌تر بیاورند، من به کار خودم مشغول بوده‌ام.. (ص 130)

شخصیت داستانِ زمین زهری، نمادی از انسان افغانی است که همیشه در معرض کشته شدن است. برای او فرقی نمی‌کند چه حکومتی بر سر کار بیاید. چه مجاهدین و چه کمونیست‌ها و چه طالب‌ها و یا نیروهای ناتو مستقر باشد او در معرض مین و کشته شدن قرار دارد. انواع مین‌های ساخت پاکستان و چین و روس و مصر و لیبی و اسپانیا و یوگسلاو سابق و دیگر کشورهای غربی استعاره‌ای است از حضور نظامی کشورهای جهان و دشمنی و کینه‌ای که با خودشان آورده‌اند. گویی هیچ کس انسان افغانستانی را جدی نمی‌گیرد و به کار خودشان مشغول هستند و انسان افغانستانی را وارد چرخه‌ای کرده‌اند که شکل عوض می‌کند اما ماهیتش چیزی جز مرگ نیست.

شامه انسان افغانستانی در گذر این همه سال دیگر بازی نمی‌خورد و بوی دشمن خود را می‌شناسد. در جایی از داستان، شخصیت که تمام عمر با بوی دینامیت و باروت سر و کار داشته به سادگی تانکر حامل مواد منفجره را تشخیص می‌دهد. اما در افق زمین زهری، اوضاع چنان ناامیدکننده است که حتی با شناخت دشمن هم دیگر کاری از پیش نمی‌رود. گویی تمام دنیا به دشمنی با او برخاسته و فقط یک سرنوشت در انتظار انسان افغانستانی است. مرگ. این چرخه باطل چنان بر او تنگ می‌گیرد که خود به استقبال مرگ و انتحار می‌رود. در فرجام داستان کمربند انتحاری را منفجر می‌کند و تصویری ماندگار خلق می‌شود. تصویری روشن از آنچه که زمین زهری برای ساکنان خود به ارمغان آورده و آنها را در چهارگوشه جهان آواره کرده است.

«ابتدا خودم را انگار به دست کمان پنبه‌زنی، از هم می‌پاشاند، تبدیل می‌کند به ذره‌هایی در هوا و می‌پراگند. نفسی که با فشار در سینه حبس نگاه داشته‌ایم و بغضی اکنون باز می‌شوند. چه فشاری را تحمل می‌کرده‌اند. ذره‌هایمان برای اتصال به همدیگر و اکنور دیگر رهایی است و تجزیه شدن و پراگندن. از کانون انفجار داریم دور می‌شویم و دورتر - به سان مهاجرانی که در این سال‌ها تا دورهای دنیا پراگنده شده‌ بودند. دور می‌شدیم تا باز به سکونی برسیم و ... (ص 165)