درد؛

باید یه تعریفی برای درد وجود داشته باشه. یه تعریف درستی که تهش کوبوندن خودت به زمین نباشه. ته ته وجودم _ قلبم، این درد داره بزرگ تر می‌شه. راهش معلوم نیست چیه. تو گذشته‌ی نامعلومِ تموم نشده دارم زندگی می‌کنم. زمان جلو نمی‌ره. اصلن زمانی نیست که بره جلو. چیزی، هر روز داره توی من کم تر می‌شه. رشد نمی‌کنه، داره منو نگه می‌داره. و متاسفم، هیچ تعریفی وجود نداره. هیج نگاهی وجود نداره برای کم کردن. اگه سفیدی بود می‌دیدمش. نیست، سیاهیه .. . چیزی نشکسته روی نرمه‌ی گلوم راه می‌ره‌. هنوز نشکسته. که شاید هیچ وقت نشکنه. چشمام رو نمی‌بندم. نگاه می‌کنم تا تعریف درد رو حس کنم. حس زندگی اگه به جوون بودنه چرا حسش نمی‌کنم؟ چرا یه بخش داره فقط تکرار می‌شه؟ یه لیستی هست برای گذشته. شبیه یه تکراره تا امید بگیرم‌. از آدم‌هاست. اونایی که جا گذاشتمشون. با تموم خاطرات. من وصلم به اون‌ها‌. از دور .. . می‌شه رها کرد؟ می‌گه می‌شه. با یه خداحافظی طولانی _ یه گریه‌ی طولانی _ یه .. . اما می‌شه ..