صلح با خود

مجری مراسم داشت از تریبون نام من را صدا میزد:«خانم مهندس شیما محمودی»

ناهار را خورده بودیم. ریتم موزیک پاپ از هر سو شنیده میشد. کف و جیغ هایی که برای اولین بار بدون هراس از حراست دانشگاه از دست و دهان دانشجویان بلند میشد همه را سر حال آورده بود.

با هم اتاقی های خوابگاه سر یک میز نشسته بودیم و هر موضوع بی ربطی سوژه قهقه ای میشد.

مهسای دلسوز و احساساتی انگار که بخواهد گریه های خداحافظی پسفردا را از قبل با اشک شوق تلافی کرده باشد، جوری از ته دل میخندید که دماغش قرمز و صورتش از اشک چشمانش خیس شده بود.

فاطمه دختر خجالتی کلاس هم با همان صورت سفید و چشمان رنگیش که امروز سرمه کشیده بود و سبز بودنشان از همیشه بیشتر به چشم می آمد، هر لحظه همراه جمعیت جیغی از شادی میکشید و بعد مثل اینکه از سبکی کارش خجالت بکشد گونه هایش سرخ میشد و سرش را پایین می انداخت.

پریسا هم که بین بچه ها به غرزدن معروف بود امروز غری نمی زد و همراه خواننده با صدای بلند همخوانی میکرد. از سر حرص با تمام وجود کف میزد تا یک شبه انتقام همه شب بیداری ها و نمره هایی که به نظرش همیشه استاد از روی غرض پایین میداد را گرفته باشد.

زیبا را که دیگر نگویم، ۴ سال دوری نامزدش داشت به سر میرسید و شادی وصل پسرخاله همه چیز تمامش که به قول خودش دخترهای فامیل همه در کفش بودند خوشی این روز به یاد ماندنی را برایش دو چندان میکرد.

حال من اما با همه فرق داشت، نه خنده هایم برای تلافی بود و نه دست زدن هایم از سر حرص، نه حتی وصل یاری انتظارم را می کشید.

ماه پیش مادربزرگ فوت شده بود، هفته پیش به خاطر مشکلی تا سر حد مرگ گریه کرده بودم و دوست صمیمی ام پگاه بد قولی کرده بود و امروز برای مراسم نیامده بود.

بگذریم، نوبت من بود تا بروم بالای سکو و لوح تقدیر فارغ التحصیلی مقطع کارشناسی را از دستان آقای نادی مدیرگروه نرم افزار بگیرم.

چرا حالم اینگونه بود!

این همه آرامش از کجا آمده بود! چند روزی بود که این حال خوش را داشتم، کاملا درون خودم جا شده بودم، افکارم را نظاره میکردم و احساساتم دیگر نمی توانستند هر لحظه مرا به سویی پرتاب کنند.

بلند شدم تا به سمت سکو بروم، گام هایم آهسته بود و با هر قدم که بر میداشتم خودم را غرق رضایت میدیدم.انگار خبری از آن قاضی همیشگی که درونم زندگی میکرد نبود، بالا رفتم. لوح تقدیر را با تشکری صمیمانه از آقای نادی گرفتم.

انگار همه چیز سر جایش بود. هیچ نقصی وجود نداشت. پایین که می آمدم شوری وصف ناپذیر در دلم احساس میکردم، چقدر آزاد بودم تا هرچه میخواهم باشم، خودم را به هیچ هویتی آویزان نکرده بودم، آزاد و رها بودم، دلم میخواست میشد زندگی را تافت میزدم تا برای همیشه به همین شکل باقی بماند. زندگی جور بهتری قابل تصور نبود.