بلاخره یه روز قلبت اونی که واسش میمردو با دستای خودش میکشه 🌒🌛
امروز که دارم اینو مینویسم خیلی وقته دور شدم . خیلی وقته از اون روزایی که شباش خابم نمیبرد و توی روز هزار بار اون صحنه هایی که یه بار اتفاق افتاده بودو تو ذهنم دوباره تکرار میکردم میگذره
من اون روزا رو با سلول به سلول بدنم حس کردم و لحظه به لحظشو چشیدم
وقتی میدیدمش غصه هام یادم میرفت . وقتی حالش خوب نبود ازش چش برنمیداشتم و از دور نگاش میکردم . حتی تو حال بدیام فکر میکردم که الان اگه الان بود چی میشد . از دور دوست داشتن آدما خیلی سخته

الان دیگه میبینمش مث قبل ذوق نمیکنم.دوسش ندارم . عشق و دوست داشتنو هم فقط یه شوخی میدونم . قشنگ ترین خاطره هامم انقد مرور کردم که دیگه حسی بهشون ندارم .الان دیگه فقط میترسم
کلی کار ریخته رو سرم . فرار میکنم از همه چی ...
نوشتن اینا به اندازه خوندنشون آسون نبود
و در آخر
،،خاطراتی که آدمهایش رفتهاند دردناکند.
ولی خاطراتی که آدمهایش حضور دارند اما شبیه گذشته نیستند،به مراتب دردناکترند،،
مطلبی دیگر از این انتشارات
در نهایت همه عشق ها تبدیل به هوس میشوند
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوباره جوونه میزنم
مطلبی دیگر از این انتشارات
گاهی سخت ترین نقشی که باید بازی کنیو خودت قصشو نوشتی1