"یه دختر بلد نیست خط چشم بکشه، من چرا زندم"
دختر پروانه ای
روزی روزگاری دختری بود که عاشق نقاشی بود.
دوست داشت همه چیزو نقاشی کنه
از موجودات زنده بگیر تا وسایل خونه و...
این دختر داستان ما یه روز که داشت نقاشی تلوزیون خونشونو میکشید، اخبار هم روشن بود و داشت گوش میداد. توی یکی از خبر ها کشف یه پروانه ی جدید توی آمریکای جنوبی رو خبر دادن. پروانه ای که خیلی خاص بود. خاص ترین رنگ های طیف آبی رو داشت.
وقتی این خبرو شنید تصمیم گرفت اولین نفری باشه که از این پروانه نقاشی میکشه؛ برای همین دنبال بلیط گشت برای آمریکای جنوبی...
خیلی زود بلیطشو پیدا کرد با قیمت مناسب...
مداد هایی ک نیاز داشت و دفتر نقاشیش رو برداشت. چیز دیگه ای نمیخواست.
رفت فرودگاه
سوار هواپیما شد
رفت سمت کشور پرو
جایی که نزدیکتر بود به مکان کشفشون...
وقتی رسید یه اتاق برای اقامتش گرفت.
عصر همون روز رفت جایی که پروانه کشف شده بود.
یه جنگل تاریک و سرد بود...
هرچی دنبال پروانه گشت چیزی پیدا نکرد.
عوضش کلی قورباغه و مار و کرم خوشگل پیدا کرد.
تونست از بعضیاشون نقاشی بکشه.
تا اینکه یه پروانه دید...
یه پروانه ای که مثل جنگل، تاریک بود.
ولی خیلی زود دور شد.
دنبالش رفت سمت مرکز جنگل...
تا اینکه رسید به یه گودال...
گودالی عمیق که چندتا آبشار هم توش میریخت.
هیچی توش پیدا نبود. دور گودال پر از درخت بود. درختای بلند که نمیزاشتن نور بیفته داخل گودال...
خیلی تند میدوید.
نتونست خودشو کنترل کنه...
لیز خورد...
داشت میفتاد داخل گودال...
ریشه ی درختی که کنار گودال بود رو گرفت...
صدا زد تا کسی اگر هست بیاد کمکش کنه.
داشت میفتاد که ی نفر صداشو شنید.
یه پیرزن بود. درسته سنش بالا بود ولی تونست کمکش کنه و دستشو بگیره بکشتش بالا...
ازش تشکر کرد. یه پیرزن بومی بود.
از پیرزنه راجب پروانه ها پرسید.
پیرزن گفت اونا فقط به کسی نزدیک میشن که ازش خوششون بیاد و اونا از چیزای سرمه ای خوششون میاد.
فکری به ذهنش رسید و رفت به شهر...
یه لباس سرمه ای خرید همرنگ کهکشان...
لباس مجللی بود. دامن نسبتا کوتاهی داشت و خیلی خوشگل بود.
فردای اون روز باز به جنگل رفت. نزدیک گودال شد...
سه دیقه نگذشته بود که چند تا پروانه دید...
اومدن نزدیکش و اونم دفترشو برداشتو شروع کرد به نقاشی.
شکل خاصی داشت بال پروانه ها. از بیرون به داخل رنگشون پررنگ تر میشد و نزدیکای بدن اصلی سرمه ای میشد.
همینطور که داشت میکشید پروانه ها به تعدادشون اضافه میشد.
ناگهان همه ی پروانه ها پرواز کردن...
همشون خودشونو میزدن به دختر...
دختر هم ترسید. دفترش افتاد...
عقب عقب رفت و افتاد توی رودخونه...
رودخونه خیلی شدت جریان آبش زیاد بود. نمیتونست خودشو نجات بده. چند متر مونده بود تا به آبشار برسه...
دختر هول شده بود. نمیدونست چیکار کنه فقط دست و پا میزد.
کاری نتونست بکنه و افتاد توی گودال...
دقیقا وسط گودال یه درخت خوشگل بود با برگایی سرمه ای و زمین دورش هم چمن های خاص صورتی رنگی داشت. این درخت محل اصلی زندگی پروانه ها بود.
بیشتر پروانه ها رفتن سمت دختر...
و شروع کردن به گذاشتن تخماشون روی بدن دختر...
پروانه های بالغ یه جمجمه وسط بالشون بود...
تنها پروانه های همهچیزخوار دنیا خونه ی سرمه ای دیگه ای پیدا کرده بودن...
پ.ن: سلامممم گلای تو خونه ? چطوریددددد؟ بعد مدت ها پست جدید چطور بود؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
جراحی برای شام
مطلبی دیگر از این انتشارات
عروسک قرمز کوچولو
مطلبی دیگر از این انتشارات
گرگ و میش شب،قطرات خون