آخر هرچیزی هیچ چیز نیست!

پیرمرد بر روی تخت بیمارستان رو به پرستار جوان کرد و گفت: آخر هرچیزی هیچ چیز نیست!

پرستار با چهره‌ی متعجب رو به پیرمرد کرد و گفت: بله!

پیرمرد: قدیم آرزو داشتم یه خونه توی بالاشهر داشته باشم، کلی زحمت کشیدم ولی وقتی بدستش اوردم فهمیدم اونقدر که فکر می کردم خوشحال نیستم. قبل تر عاشق یه دختر شدم، فکر میکردم اگه به اون دختر برسم دیگه برای همیشه احساس رضایت دارم. اما بعد چند سال وقتی اون شور و شوق عاشقی کم شد، فهمیدم اون حسی که دنبالش بودم رو توی عشق هم نمیتونم پیدا کنم. انگار هر هدفی که دنبالش هستیم سرانجام به یک حس عادی ختم میشه. برای همین میگم ته هر چیزی هیچ چیز نیست. اما این به معنی تلاش نکردن نیست، بلکه با درک این موضوع می تونی به آرامش برسی و میفهمی دنیا فقط یه بازیه.

  • بخشی از دفترچه خاطرات فرشته مرگ