آشفتگی

گاهی فکر می کنم...

بد که بود؟!

وقتی دلت را شکستم، صدای شکستنش قبل از تو به گوش خودم رسید.وقتی گفتی نامرد، خودم را کم ترین دیدم در این دنیا.انگار که تو زبان یک دنیا شده بودی و من خودم را هرچه که تو میگفتی دانستم.با این حال نمی توانم خودم را بد ندانم...منی که از شدت غرور نتوانستم بگویم چقدر پشیمانم.

و ایا واقعا غرور چیز خوبی ست؟!

در تمام عمرم دیدم و شنیدم وشکستم، اما کلمه ای به زبان نیاوردم...غرور دست وپای مرا برای گریه حتی در خلوت بست.ولی اگر نبود...شاید من هیچ بودم!با غرورم به ظاهر نادیده گرفتم و به واقع خود را تنها تر دیدم،منی که حتی خود را هم نداشتم.

ولی مگر گریه مداواست؟!

عادت داشتم به گریه...از سر درد، از سر تنهایی،از سر غم،از سر شادی.ولی چند وقتی ست که این چشمه اشک خشکیده، انگار نفرین تو اثر کرده است ، بعد از تو حتی اشک هم دلم را سبک نکرد.کار من شد روزها و روزها به دنبال بهانه گشتن برای قطره ای اشک، که شاید سبک شوم...اما دریغ.

و تو، که بودی؟!

تو عشقی بودی کودکانه؟یا من، خود را در تو می دیدم؟منی که از خود بیزار بودم، به خود ترحم می کردم تو را شبیه خودم می دیدم.گویی تو را می پرستیدم تا شاید به خود برسم.اما ارزشش را داشت؟از من می پرسی،آری!

کودکانه؟!

آن روزها را یادت است؟می دویدیم و می خندیدیم.دختربچه ای لجباز و لوس بودم که پدر نازم را می کشید، و تو دلیلی شدی برا بزرگ شدن این کودک.نمی دانم یک ثانیه گذشت یا یک دقیقه...فقط می دانم از لحظه ای که در را پشت سرت بستی،از درد و دلتنگی و به ناچار، بزرگ شدم.

آیا دل واقعا تنگ می شود؟!

شب ها ،نماز شب می خواندم.نمازی بس طولانی...سر را که بر بالشت می گذاشتم،نماز شروع می شد.نماز من، یاد تو بود واشک و موسیقی.بقیه را نمی دانم،اما من،انگار واقعا قلبم کوچک تر می شد...آنقدر کوچک که غم تو از چشم هایم نشتی می کرد.دلتنگی،شب ها در لحظاتم جولان می داد و روزها، خود، دل به حال من بی نوا سوخته، رهایم می کرد.

اما چرا یاد تو مرا هرگز رها نکرد؟!

-1؟