آنچه پرش فکری نمی سازد

از خواب که بیدار شدم، یادم افتاد دیشب داروی( میخچه) رو نزدم . هر قدم که راه ( درمان ) بر می دارم، صدای یک ( قلنج ) در می آید. اشکالی ندارد ! همینکه ؛ صدای آن استاد سفالگری (لوس) در نیاید کافیست. این ( ترم ) ؛ دردسر من از صدای استاد هست ، خدا رو شکر دغدغه هایم در همین حد هست . به پنجره نیلگون نگاهی کردم و در خیالم: (کوزه ) ها شکستن ، ( آرزو ) های استاد به حقیقت پیوست ، ( استعداد ) من به رقص با ( کبریت ) پرداخت ؛ بوی( عود ) فضا را تلخ کرد و اثری هنری خلق شد ، زنی سفالی با رگ های برجسته از جنس گوگرد و پوستی سوخته که به وسیله لباس سفالی پوشانده شده ،لباس فرو رفتگی های ما منظمی دارد که درون هر یک داستان سوختن یک کبریت نوشته شده ؛ داستانی از جنس دود .