اردیبهشت خود را چگونه حرام کردید؟
اردیبهشت صورت زیبای غریبهای بود که در خیابان به تو لبخند میزند؛ و میرود.
من بابت تکتک ثانیههای آن بلنداقبالی گذرا، قدردان و غمگین بودم.
وقت همیشه کم بود.
گرههای امروز را به دندانهای فردا میافکندم، و بعد وقتی چیزی به ظرفیت همیشه پرِ فردا اضافه میشد، از آن سمت چیزی بیرون میزد و به پسفردا میریخت.
راضی نبودم؟ البته که بودم.
ترجیح میدادم زمان را از لیوانهای کوچک بنوشم و تنها گلویم را قدری خنک کنم تا اینکه به آن آغشته باشم و زمان از من چکه کند.
یکبار هنگام دویدن چاله خیابان مرا غافلگیر کرد و پس از آن چشمم بر سطح هر کمالی پی حفره گشت.
شعر برگشت.
پس از آنکه او را مثل پوسته زخم از خودم تراشیده بودم، بلندنظر و فراموشکار برگشت.
اما زخمی و مچاله بود و آنقدر متخلخل که معنا از لای درزهایش میریخت.
اینبار خودم هم دوستش نداشتم اما پذیرفتمش چون نقصی که در آینه بپذیریاش.
درختان توت، میوهها را بی احتیاج بالا بردن دست، به پای عابران میریختند.
من غمگین بودم.
چه میگفتم؟ ها! درختان توت با بخشش بیسوالشان زمین را به گند میکشیدند.
عابران با پاچههای کثیف، سخاوت درختان را به فحش میکشیدند.
من به تو فحش میدادم.
من در هر بدبیاری به تو فحش میدادم.
چطور توانستی مرا نخواهی؟
و چطور توانستی آنگونه بگوییاش؟
قطار ما را شبیه محمولهای،
درست شبیه محمولهای بار میزد.
ما روی هم میریختیم،
هم را از شکل میانداختیم،
در معده تونل غلغل میکردیم و بعد او ما را بالا و بالاتر میآورد تا به شهر قی میشدیم.
دفرمگیهایمان را با دست صاف و صوف میکردیم و به استثمارگاهمان میرسیدیم.
من در دالانهای بیانتها هراسان دیدن چهرهای بودم که دیر یادم میآمد نمیشناسمش.
موهای خانم توی مترو قرمز بود. من هیچوقت موهایم را قرمز نکردهام. من بعضی از کارها را آنقدر در ذهنم کردهام که در واقعیت به چشمم تکراری میآیند.
(-شاید هم چون موهایم به رنگ و شکل خاصی نبود آنطور شد؟ کسی چه میداند؟
-آری خاص نبود اما زیبا که بود. زیبا که بودم!)
یکبار، هنگام پی بردن به عمق بدبختیام فهمیدم که باید در چیزهای کوچک پی خوشبختی بگردم.
و بعد آنقدر به هرچیز کوچک وزن و معنا دادم که از دست دادن هرچیز کوچکی جهانم را مختل کرد.
(من هم به بیربطبودنمان به هم پی برده بودم اما میخواستم این را از دهن زمان بشنوم.
تو به زمان فرصت ندادی.)
اردیبهشت خود را چگونه گذراندم؟
چگونه بگویمش عزیزم؟
لغتنامهنویسها به اشتباه، obsession را به وسواس برگرداندهاند.
پای من در تنهایی محکمتر شد؛ آنها که دوستم داشتند به اشتباهشان پی بردند یا از انجام کار درست خسته شدند.
آنها که دوستم نداشتند به اشتباهشان فکر نکردند.
و بعد اردیبهشت تمام شد.
انگار که هیچگاه وجود نداشته بوده باشد.
انگار به پیچ خیابان که رسیدی از خودت بپرسی آیا اصلا غریبه زیبایی در کار بود یا خیال کردم؟
این بود غمنامه مضحک من.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چاقو برای کشتن؟نه ممنون.فکر هست!
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا از تراپی فرار میکنیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
حرف