از زندگی چی میخوایم ؟؟سوال همه آدمها

همین اول کار بگم که متن زیر یک زندگی تجربه شده است به قولی یک خاطره !یک تخلیه افکار راجب اینکه از زندگی چی میخوایم !

که ممکنه فقط سوال من باشه ، البته قطعا نیست . خیلی ها این سوال رو از خودشون میپرسن!

اما من یکی از اون افرادی هستم که خیلی این سوال رو از خودم میپرسم!از زندگی چی میخوایم؟

یا بهتره بگم من چی میخوام ؟؟

دارم با زندگیم چیکار میکنم ؟؟
دارم با زندگیم چیکار میکنم ؟؟


الان 26 سالمه اما هر سال این رو میپرسم بذارید یه خاطره تعریف کنم

یه روزِ نمیدونم تابستونی یا پاییزی بود زیر درخت کُنار خونمون تو روستا نشسته بودم و با خواهرم و نوه عمو پدرم داشتیم بازی میکردیم !از این بازیها که بزرگ میشی میخوای چیکاره بشی و الان فکر کن همونی

جواب بقیه حقیقتا یادم نیست و نمیخام بگم الان اونا همون کاره ای هستن که میخان ،نه اتفاقا الان دانشجوی رشته ای هست که حتی ازش خوشش هم نمیاد !

اما من دقیقا یادمه هم میخواستم معلم بشم،هم پزشک و هم مهندس

رفتم راهنمایی و طبق جوگیری رشته پسر عمم خواستم برم ریاضی بخونم (اون عمران میخوند )

رفتم دبیرستان و بنا به دلایلی رفتم تجربی خوندم !

نه اینکه بگی اجبار خانواده بوده ها نه !

چون اون موقع تو روستا زندگی میکردیم و حتی شهرستان ما فقط 1 کلاس رشته ریاضی داشت !

به همین دلیل!!!!!!!!!!!!!!!!!!

حالا به جایی هم رسیدم ؟

نخیر من به جایی نرسیدم تو این رشته !جایی رسیدن تو رشته تجربی یعنی اینکه یا پزشک بشی یا دندونپزشک ،ته تهش هیچی نشدی یه دارو رو قبول شده باشی حداقل !

(البته این تفکری بود که تو مدرسه به خورد ما دادن وگرنه من از همه پرستاراران و همه عوامل بیمارستان ها و کادر درمان و ........... ممنونم !نه تنها من ،هر کسی که 1 بار پاش به بیمارستانها باز شده )

2 سال پشت کنکور موندم اما نتونستم خودم رو قانع کنم که بشینم درس بخونم !

یه جورایی راه فرار هم بود چون مغز من هی میگفت تو که دوسش نداری چرا بخونی ؟

با همه این تفاسیر من رفتم رشته مدیریت!!!

یک رشته که خودش پر از بی سوالیه

پر از شاخه و رشته متفاوت !

در حال حاظر هم دارم سعی میکم چیزهایی مختلف رو امتحان کنم تا چیزی که بیشترین تطابق رو باهاش دارم پیدا کنم !خدایی سخته !گیج شدن داره و هزارتا داستان دیگه اما همین که میدونی داری یه کاری برای چرایی های ذهنت میکنی برا من شیرینه

و الان که دارم این رو براتون مینویسم از خودم میپرسم دقیقا داری با زندگیت چیکار میکنی ؟؟

یا به قول جویی (کارکتر سریال فرندز ) :?????HOW ARE YOU DOING

البته اون برای دختر بازی ازش استفاده می کرد

حداقلش اینه تلاشت رو برای زندگیت میکنی دیگه نه ؟؟
حداقلش اینه تلاشت رو برای زندگیت میکنی دیگه نه ؟؟



خب حالا که چی ؟

اولین هدفم از نوشتن این متن که کلا تو یه ربع زمان و 20 سال تجربه جمع شده این بود که ذهنم رو خالی کنم ،از هر آنچه چیزی که داره راجب این سوال مغزم رو درگیر میکنه و اجازه نمیده در حال زندگی کنم !

دومین هدفم این بود که به همه افرادی که مثل من درگیر این پروسه هستن بگم شما تنها نیستی!

قطعا این رو میدونستی که تنها نیستی ،اما اینکه یکی بیاد خاطره خودش رو تعریف کنه شاید از بار روانی تو کم کنه !

اگر هم بخوام فاز نصیحت بردارم باید بگم به ذهنتون اجازه ندین بیش از حد براتون چرایی ایجاد کنه _

دقت کنید که گفتم بیش از حد _چونکه چرایی تا یه حدی خوب و مفید هست و بیشتر از اون یا کمتر از اون حداقل برای آدمهایی مثل من که یه مغز مدام در حال فکر کردن دارن کاملا مضر هست !

خدا میدونه کی دوباره بیام بنویسم اما تا دیداری دیگر بدوردددددددددددد