امروز 16 دی ماه
سلام ، تصمیم دارم بیام و بعضی از روز هام رو یا شاید هرروزم رو براتون توصیف کنم .
خب امروز اولین امتحان ترم یکم بود ، صبح بعد از چند روز مریضی ساعت 5 بیدار شدم و سمت دستشویی رفتم تا شروع به شستن صورتم و روزم کنم .
بعد از اینکه صبحانم و قهوم رو خوردم کمی کتاب خوندم ، کتاب بازاریابی شبکه ای . بعدش سر لپ تاپ رفتم و پروژه مشتریم رو جلو بردم ، با کارایی که صبح کردم تقریبا 90 درصد کار رو انجام دادم و بهش گزارش دادم .
معمولا اول روز لباس بیرونیم رو میپوشم تا بعدا نخوام عجله کنم ، ساعت 8 و 30 دقیقه بود که از خونه زدم بیرون ، مغازه دارهای پاساژ نشسته بودن باهم صحبت میکردن و میخندیدن ، طبق معمول هم داد کشیدن سلام سهیل ، یجوری که انگار بیست ساله منو میشناسن ، اما خوبه که هستن خیلی خوشبرخوردن .
رفتم داخل آخرین ایستگاه و اتوبوس که اومد به سمت شهر رفتم ، جلوی درب ورودی ایستاده بودم و با گوشیم ور میرفتم و به آهنگ های موبایل راننده اتوبوس گوش میکردم ، برعکس همیشه که عصبی هست انگار امروز ناراحت بود ، آهنگ های خیلی غمگینی گوش میداد .
داخل اتوبوس همونطور که دستام و گوشام یخ کرده بود ، همینطور داشتم عرق میریختم و نمیدونم چرا باید همچین چیزی اتفاق بیوفته...
نیم ساعت تا حضور در مدرسه وقت داشتم و دوتا ایستگاه پایین تر پیاده شدم تا از محیط و خودم عکس بگیرم ، پیر مرد هایی توی آلاچیق ها نشسته بودن و پاسور بازی میکردند ، یکی از آنها خیلی عصبی بود و بدجور حرف هایی میزد ، میگفتم هر آن یه مشت محکم به همه رفیق هاش میزنه ، اونطرف تر که دوتا میز شطرنج بود داشتند تخته نرد بازی میکردند و غرق فکر بودند .
دلم میخواست ازشون عکس بگیرم اما این کار رو نکردم ، معمولا کارهایی که دوست دارم رو کم انجام میدم و این مسخره ترین روش زندگی کردنه چون دائما حس میکنم اگه اینکار رو انجام بدم اتفاق بدی میوفته اما خب جدیدا مقاومت میکنم با این قضیه و از قبل بهتر شدم .
یه چندتایی فیلم گرفتم از سطح شهر و دوتا عکس از خودم گرفتم ، بهتره بگم درخت از من عکس گرفت چون گوشی رو تکیه داده بودم به درخت .
دیگه وقتم کم شده بود و رفتم مدرسه ، بخاطر مریضی دو روز غیبت داشتم و اولین بار بود توی عمرم همکلاسی هام حالم رو میپرسیدن ، کل بچه ها میگفتن زنده ای یا نه ؟ خوب شدی ؟ حالت بهتره ؟؟ ، حس خوبی داشت اینکه ببینی دوست هات حالت رو میپرسن...
پارسال داخل امتحان های ترم یا همون نوبت اول مجاز بود گوشی ببریم مدرسه اما باید اونهارو روی میز میزاشتیم ، ناظم جدید فقط داد میکشید و میگفت گوشی ممنوع و باید بیرون روی کولر گذاشته بشه ، من گوشیم رو داخل کیف دوستم گذاشتم و بقیه بچه ها داخل کیف اون یکی دوستم گذاشتن . مدیر گفت گوشی هارو داخل سالن روی میز بزارید و ماهم با کیف و بی کیف گوشی هارو گذاشتیم روی میز ، معاون اومدکیف هارو برداشت و پرتاب کرد روی کولر ، کیفی که گوشی من داخلش بود 60 دور زد و محکم خورد تو دیوار بالای کولر ، به معاون گفتم گوشیم رو خورد کردید و ایشون ایستاده و شروع به داد کشیدن کرد دوباره .
امتحان که تموم شد با دوستم بلند شدم و رفتیم یکم بگردیم ، داخل پاساژ بزرگ شهر رفتیم و یه دور زدیم و یه کاغذ روغنی با یه کتاب ارزون خریدم و به سمت ترمینال اتوبوس ها رفتیم ، سوار شدیم و برگشتیم خونه ، میخواستم از کافی نت مقابل خونمون که داخل پاساژ بود پرینت رنگی بگیرم که خب خداروشکر مثل همیشه بسته بود ، اصلا نمیدونم چرا این مغازه رو زد ، سه تا کافی نت داخل پاساژ هستن ، دوتاشون آقا که یکیشون بسته دائما ، اون یکی یه خانمه که انگار هیچی بلد نیست واقعا و هربار میری فقط میخواد بپیچونه یطوری تا از مغازش بری بیرون ، اون یکی باز بهتره اما پرینت رنگی نداشت و مجبور شدم طرح استیکر هایی که میخواستم رو سیاه سفید بگیرم .
اومدم داخل ساختمان و با آسانسور رفتم طبقه 2 ، توی سالن بوی غذای مادرم پیچیده بود ، قشنگ میشد فهمید که یه غذای خوشمزه پخته ، جای همگی خالی... ، رفتم داخل و شروع به صحبت کردم با اعضای خانواده و بعدش یکم خوابیدم .
بیدار که شدم یکم داخل اینستاگرام چرخ زدم و آمار جدید پیج رو دیدم ، اگه شماهم خواستید بیاید داخل پیجم آیدیش tars_text01 هست و داخل پیج شعر و متن و اینجور چیزها میزارم .
امتحان فردا صبحم رو خوندم . امتحان دینی دارم ، معلم خیلی خوبی داره و احترامت رو خیلی نگه میداره ، حدود دوساعت داشتم درس میخوندم و وسطاش هم به دوستام پیام میدادم ، نتونستم امروز برم باشگاه چونکه درس امروزم زیاد بود اما شاید فردا بتونم برم چون عربی هنرستان سبکه و خب شاید سریع بشه یاد گرفت مطالب امتحان فردا رو .
نشستم قسمت جدید دوره آموزشیم رو دیدم و مطالب جدیدتری یادگرفتم .
مطلبی دیگر از این انتشارات
چطوری از یه انیمه بین تبدیل به منتقد انیمه شدم
مطلبی دیگر از این انتشارات
قدم بردار
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهانهی شیرین من