انفجار ذهن

زندگی پارادوکسی عجیبی ک هیچ وقت نتونستم درکش کنم شاید این دنیا جهنمه و ماهم گناهکارانی که براساس گناهمون تنبیه میشیم.
از ابتدای خردسالی تا پیری روندی زجر اور که تکرار میشه.
شاید ما هنوز به جهنم بودن این دنیا پی نبردیم یا جرممون تموم نشده ک هنوز زنده ایم و کسانی ک خودکشی میکنن امرزیده شدن یا تایم شکنجشون تموم شده ادم هارا با لذت هایه چند دقیقه ای و ثانیه ای به این دنیا وصل کردند تا تمام مدت از بار شکنجه شانه خالی نکنند و اکسیژن شاید همون شکنجه ی اروم و یا جنگ نرمه ک اروم اروم مارا فرسوده میکنه و از بین میبره خب اما دونستن همه اینا برایه تموم کردن زندگی کافی نیست چون ما به لذت ها و به ان انسان هایی که مارا به دنیا وصل کرده اند پیوند خورده ایم و بخاطر انها در این شکنجه گاه باقی می‌مانیم درست عین گیاهی که در هر شرایطی برایه زندگی میجنگه تا بقایش را ادامه بدهد ؛ درست است ان انسان های خوب که مارا پیوند داده اند به این دنیا از نظر من مجرم هستن چون مارا در این شکنجه گاه قفل و زنجیر کرده اند ولی از یک طرف هم همین ادم ها سختی این جهنم را کم تر کرده و مانند یک مسکن برایه زخم ها میمانند دوری و نزدیکی ادم ها مهم نیست مهم اون حسیه که در ما به وجود می‌آورند باید به سمت ‌شناخت خود رفت خود را پیدا کرد تا شاید در این دنیا ارام تر ماند و چه خوب میشد ک انسان وابستگی هایش را کنار میگذاشت تا کمی ارام تر زندگی کند یا حتی بهتر از ان به خود برسد...


۱۴۰۲/۱۲/۲۷