شاید باشد خیالم تنها داراییام...
ایکاش میشد گفت...
بعضی وقتا نمیدونم چه اتفاقی میوفته
نمیدونم چیکار میکنم
فقط در یک آن میبینم که چشام جایی رو نمیبینه
نه اینکه از هوش برم، بخاطر اشک هست
بخاطر حرفایی هست که توی گلوم گیر کرده و توی این چند سال چیزی نگفتم
همینکه خواستم یه چیزی بگم زدن تو دهنم
(تو بزرگ شدی،تو اینطور نبودی،از وقتی میری بیرون اخلاقت عوض شده،چرا با تلفن حرف میزنی،چرا دوستات زنگ میزنن؟)
جواب این سوالا توی گلوم موندن
میخاستم جواب بدم اما گفتم بیاحترامی میشه
اما آدما تا یه جایی تحمل میکنن نه؟
تا یهجایی میتونن حرف نزنن؟
تا یهجایی میتونن تطاهر بکنن که چیزی رو نشنیدن
آدما با اینکه جثه کوچیکی دارن
اما صبرشون خیلی بالاست
تحملشون خیلی بالاست
حس میکنم اونقدری که ما آدما همه چیز رو تحمل میکنم آسمون نمیتونه ابر و باد و ستارههای شب رو تحمل بکنه
امیدوارم بتونم یروزی این حاله گردی که گلوم رو تسخیر کرده رو بشکافم تا شاید تاری دیدم تموم بشه:)
نوشته:حدیث بهلول
مطلبی دیگر از این انتشارات
نظر عامیانه یک بیننده : بازی مرگ | Death's Game
مطلبی دیگر از این انتشارات
ضرورت مطالعه تاریخهنر/ تاریخ بهمثابه…؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان نهال 🌱