2

مجدد برگشتم به این تخلیه گاه ذهنم، بعد از چند ماه.

امروز یک احساس جدید رو تجربه کردم. حسی که شاید نشه اسم خاصی بهش داد بیشتر شبیه به سردرگمی میمونه. از خودم بگم از نگاه خودم. بیش از حد آدم هدف محوری هستم به طوری که تمام رفتار هام و تفکراتم رو بر این اصل پیش میبرم. بر درست یا غلط بودنش اسراری ندارم، حقیقتا قضاوتی ندارم به قدری ذهنم درگیر به درس هست که وقت و انرژی فکر کردن ندارم. هدف « دستیابی به رتبه n در آزمون فلان» تلاش میکنم براش، انگار آخرین هدف زندگیمه. به هدف میرسم رتبه بسیار خوبی به دست میارم.
تمام.
ارضاء روحی میزارم اسمش رو. بعد پوچی، بی هدفی، بی انگیزگی.
این هدف محور بودن آسیب میرسونه بهم. در تمام ابعاد زندگیم وارده به خصوص چند ماه میشه در روابطم با محیط بیرون. از لایه بیرونی شاید فردی مهربون و خندان به نظر برسم ولی فقط خودم میدونم و خدایم که چه موجود پلیدی زیر این کثافت گوشتی کنترل جسمم رو در دست داره. برگردم به ارتباط، افراد رو مثل امتیاز های تو بازی میبینم. به دست بیارمشون تا حس موفقیت به خودم القا کنم. از اون یارو خوشم میاد آدم باحالی به نظر میاد! بهش نزدیک میشم و باهاش رفیق میشم. به خاطر یه سری ویژگی های نمیدونم انتسابی یا اکتسابی شک دارم باطنی یا ظاهری هر چی که هست راحت با افراد میتونم ارتباط بگیرم و عمیق کنم این ارتباط رو و لحظه ای که حس کنم دل اون رو بدست اوردم، بوم. دیگه شخص برام جذابیتی نداره صرفا میخواستم به خودم اثبات کنم که میتونم. نیاز به تایید شدن توسط خودم رو دارم و این خیلی بده. خیلی بد.
منشاء این رفتار رو نمیتونم تو عمق خاطراتم پیدا کنم. مربوط میشه به خردسالیم یا دوران دبستان نمیدونم ولی ایرادی که باید درستش کنم.

و اما آسیب این هدف محوری مریض گونه زمانی میاد که هدف به دست نیاد. تا الان دو بار رخ داده برام اولین مورد سر یک پروژه بود. پروژه به پایان رسید اما نه اونطور که تصور کرده بودم و ایده آلم بودم، ازش رد شدم و مورد دوم یه شخصه. تنها انسانی تا این لحظه که نتونستم اون جمله "دوستت دارم" رو از دهنش بشنوم و این موضوع داره از تو میخورتم. هر روشی که ذهنم ابداع میکرد رو امتحان کردم ولی نمیشه دیگه کم آوردم ولی نمیخوام بره گوشه ذهنم و خفه کنمش. سعی کردم هرگز به چیزی یا کسی وابسته نشم. عزیز ترین وسایلم رو تو ثانیه از دست بدم و اپسیلونی غم حس نکنم. اما این موجود لعنتی تمام من رو درگیر خودش کرده. اون حس به دست آوردن قلب فرد و بعد دور انداختنش برای این کیس عوض شده.
در مورد دو برادر و پدر مادرم این طور نیست. این چهار نفر تنها نفراتی هستن که زندگیشون رو از زندگی خودم با ارزش تر میدونم و تا ابد عاشقشون خواهم بود.

شاید هیولا از خودم تو ذهنتون ساختم. الان به این شک افتادم که تصویری درست از خودم ارائه دادم یا نه.
موضوع رو عوض کنم. کمی سفر کنیم به ذهن من و اَلحق که جای ناشناخته ای برام.

جدیدا زمان داره بی نهایت سریع میگذره. به طرز ترسناکی سریع میگذره. ولی میدونید چیه. دنیا خیلی قشنگ شده.بعضی اوقات این ترکیب نمایش خطوط که بهشون میگیم کلمه نمیتونن بار معنایی که نیازه رو برسونن و بزارید اینطوری براتون بنویسم که دنیا از چشمای من بی نهایت زیباست. ای کاش، ای کاش میتونستم چشم هام رو بهتون قرض بدم تا بتونید دنیا رو از دید منم ببینید. نه اینکه چشمان من خاص باشن، بلکه نحوه پردازش ذهن من از این انعکاس های نوره که زیبا کردتشون. دوست دارم تا ابد زندگی کنم. دوست دارم تا ابد احساس کنم.میدونم روز هایی در راه که قراره چیز هایی رو تجربه کنم که دردشون خارج از وصفه و میدونید چیه، آنهاهم زیبا هستن. ترکیب تمام این رنگ ها و تمام این حس هاست که زیبا کرده اینجارو. دنیا بدون گریه دنیا قشنگی نیست. دنیا بدون خنده هم دنیا قشنگی نیست.

الان که وارد 17 سالگیم میشوم کم کم حس میکنم عصب های جسمم شروع به کار کردن، باد بهاری که از پنجره کلاس به صورتم میخوره حسی خوب بهم میده که قابل گفتن نیست. گرمای آفتابی که همزمان باعث عرق کردنم میشه و عصبیم میکنه جدیدا بهم حس گرمایی رو میده که بقل مادرم برام داشته یا ترافیکی که شب موقع برگشت به خونه توش گیر میفتم هم برام زیبا شده. احساسات اینها هستن. حس هارو برای ما در خنده و گریه خلاصه کردند. خوردن چایی داغ با معده خالی دم صبح هم احساس هستش. تمام صحبتم این بود که تمام این حس ها در کنار هم زیبان. امیدوارم تا آخر این زندگی همه چیز رو انقدر زیبا ببینم.

برای اولین بار دارم واقعا دارم جهان رو لمس میکنم.